خاطره - صفحه 6

خاطره

نامه‌هایش را با یک آیه از قرآن آغاز می‌کرد

برادر شهید «غلام بهمنیار» می‌گوید: به اعتقادات خیلی علاقه نشان می‌داد و مکاتبات و نامه هایش را همیشه با یک آیه‌ای از قرآن مجید آغاز می‌کرد.

خدایا انتهای کار ما را شهادت در راه خودت قرار بده

همرزم شهید «انوشیروان امیرخانلو» می‌گوید: شهید همیشه در انتظار رسیدن به معشوق بود و می‌گفت خدایا ابتدای کار‌ها را سعادت و انتهای کار ما را شهادت در راه خودت قرار بده.
خط خون قسمت دوم

باید قوی باشم

امیر جم یکی از رزمندگان استان زنجان از خاطرات خود می گوید: بچه‌های همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشته‌اند. صدای آه و ناله‌ی زخمی‌ها به گوش می‌رسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دسته‌ی اول برسانم. گذشتن از روی جنازه‌ها سرعتم را کم می‌کرد و نمی‌توانستم از کنار زخمی‌ها بی‌تفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که این‌ها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.
خط خون قسمت اول

جشن حنابندان قبل از عملیات

امیر جم یکی از رزمندگان استان زنجان از خاطرات خود می گوید: در حین انجام کار ، بسیجی‌های کم ‌سن‌ و سالی را می‌دیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن می‌شدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک می‌کردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. به‌ وضوح شادی را در چشم تک ‌تک‌ شأن می‌دیدم.
عملیات خیبر قسمت دوم

گلوله‌های سرخ رسام

رزمندگان استان زنجان در عملیات‌های مختلفی همچون عملیات خیبر حماسه آفریدند. در بخشی از این خاطرات می‌خوانیم: همه جا گلوله‌های سرخ رسام و آتش خمپاره‌های دشمن بود و یکی از نیروهای گردان روح الله که گویا فرمانده ی دسته هم بود. مسئولیت گردان را برعهده داشت و مابقی یا شهید شده و یا مجروح گوشه‌ای افتاده بودند تا جایگزین گردان روح الله شویم، سردار حسن باقری از راه رسیده و آن شب نیروهای گردان حضرت ولیعصر (عج) به فرماندهی ایشان از شکسته شدن خط جلوگیری کردند.
عملیات خیبر قسمت اول

نیروها را بیدار کن

رزمندگان استان زنجان در عملیات های مختلفی همچون عملیات خیبر حماسه آفریدند. در بخشی از این خاطرات می خوانیم: هنوز از نیروهای گروه دوم خبری نبود. ساعتی را استراحت کرده بودیم که با صدای برادر عروج که از نیروهای اصلی طرح و عملیات لشگر ۱۷ بود ، بیدار شدم . همدیگر را می شناختیم . ابتدا سراغ حسن باقری را گرفت . وقتی گفتم که رفته سراغ نیروهای باقی مانده ، گفت که نیروها را بیدار کن تا به خط برویم . آن لحظه سردار مهدی زین الدین را هم دیدم که کنار موتوری در طول جاده ایستاده است .
حلقه محاصره قسمت سوم

تا آخرین نفس

رزمندگان استان زنجان در عملیات های مختلفی همچون عملیات خیبر حماسه آفریدند. در بخشی از این خاطرات می خوانیم: با تنگ تر شدن حقله محاصره دشمن و نفوذ نیروهای پیاده و کماندو های گارد ریاست جمهوری عراق ، به داخل خطوط دفاعی گردان ، خط پدافندی گردان شکسته می شود و این محور از منطقه عملیاتی بار دیگر به تصرف عراقها درمی آید ، نیروی های مزدور عراقی وقتی وارد خطوط دفاعی گردان می شوند در کمال تعجب و حیرت آدم سالم و سرپائی را در پشت خاکریز و داخل سنگرها نمی یابند و هر چه به چشمان می خورد تنها پیکرهای پاک و غرقه به خونی شهدایی بود که تا آخرین نفس هاشان جنگیده بودند.
حلقه محاصره قسمت دوم

شهادت یکی پس از دیگری

رزمندگان استان زنجان در عملیات‌های مختلفی همچون عملیات خیبر حماسه آفریدند. در بخشی از این خاطرات می‌خوانیم: تعداد زیادی از همرزمان یکی پس از دیگری به شهادت رسیده و در اکثر سنگرها پیکرهای پاک و مطهر و غرق به خون آن سربداران پروانه صفت به چشم می‌خورد، آمار همسنگران زخمی در حال افزایش است و متاسفانه نه امکان تخلیه مجروحان وجود دارد و نه وقت رسیدگی به وضعیت زخم‌های آنان برای کسی مهیا می‌شود.
حلقه محاصره قسمت اول

فشار لحظه به لحظه دشمن

رزمندگان استان زنجان در عملیات های مختلفی همچون عملیات خیبر حماسه آفریدند. در بخشی از این خاطرات می خوانیم: حلقة محاصره دشمن دقیقه به دقیقه تنگ و تنگ تر می شود و نیروهای پیاده و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق در پناه تانک های پیشرفته خود لحظه به لحظه به خطوط دفاعی گردان نزدیک و نزدیکتر می شوند.حجم آتش تهیه دشمن چندین برابر شده و آنچنان خط گردان را می کوبند که همه رزمندگان مجبور به پناه گرفتن شده اند.
روایت شجاعت های شهید «عباس مامی»

«عباس» مردی تمام عیار و آگاه بود

شهید «عباس مامی» از جمله نیروهای شجاعی بود که در اوایل جنگ نقش بسیار بزرگی در شناسایی مواضع عراقی ها داشت، تجربه هایی که از قبل آموخته بود او را مردی تمام عیار و آگاه ساخته بود. در ادامه خاطراتی از شجاعت های این شهید گرانقدر از زبان همرزمان وی منتشر می شود.
نبرد پایانی/ قسمت شانزدهم

شهادت فرمانده

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: شهادت ناباورانه و مظلومانه برادر باکری و همراهان پاکبازش ، تمام خط را به ماتم سرایی پر غصه و سوزناک مبدل کرده و صدای گریه و زاری و آه و واویلای رزمندگان و یاران و همراهان آقا مهدی از گوشه گوشه سیل بند به آسمان بلند شد. آنقدر هم طول نکشید که فرمان عقب نشینی از سوی قرارگاه فرماندهی صادر و توسط یکی از فرماندهان لشگر ابلاغ و بنا به دستور برای حساس نشدن عراقی ها رزمندگان چندنفر چندنفر با فاصله زمانی چند دقیقه‌ای از داخل سیل بند خارج و شتابان و با احتیاط به سمت قسمت کیسه‌ای و پل شناور حرکت کردند.
نبرد پایانی/ قسمت پانزدهم

جسم نیمه جان فرمانده

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: اشک ریزان و سراسیمه خود را به انتهای سیل بند رسانیده و‌ دیدم که جسم نحیف و نیمه جان فرمانده محبوب لشگر در دست یاران گریان و حسین گویانش در حال انتقال به سمت قایق است. تیر مستقیم عراقیها درست به پیشانی بلندش اصابت و باعث آسیب‌ جدی به سر و جمجمه اش شده بود. شدت جراحت بحدی بود که کاملاً از هوش رفته و سر و صورت زیبا و خاک گرفته اش غرق در سرخی خون بود.
نبرد پایانی/ قسمت چهاردهم

حال و هوای عشق بازی با خدا

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: راستش نمی دانم در چه حال و هوا و چه عالمی بود ! اما هر کجا که بود‌ ، آنچنان مشغول عشق و عشقبازی بود که دیگر هیچ توجه ای به انفجارات متعدد و باران گلوله ها و ترکش ها نمی کرد و بی پروا و دلیرانه به بالا و پایین سیل بند می دوید و ضمن تشویق رزمندگان ، عرق ریزان و نفس زنان به سمت قشون دشمن گلوله و موشک شلیک می کرد .
نبرد پایانی/ قسمت سیزدهم

دقایق هولناک و دلهره آور

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: با ناکامی و شکست حمله کماندوهای عراقی و فرار مذبوحانه آنان از داخل نخلستان ، فوری سر و کله چند هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان پیدا شده و بدلیل عدم وجود پدافند هوایی ، راحت و آسوده به سیل بند نزدیک و با مسلسل و توپ و راکت شروع به زدن سنگرها کردند. دقایق بسیار هولناک و دلهره آوری بود و هرچه هم زمان می‌گذشت، بر حجم آتش‌باری و فشار و حملات نیروهای عراقی افزوده می شد و در مقابل اما مدام از نفرات ما کاسته و مهمات مان هم لحظه به لحظه کمتر و کمتر می‌شد.
نبرد پایانی/ قسمت دوازدهم

حمله ناگهانی دشمن به سیل بندها

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: آغاز گلوله باران سیل بند و پیدا شدن سر و کله هلیکوپترها‌ ، خبر ‌از آغاز تک دشمن داده و همه در داخل سنگرها پناه گرفته و چشم انتظار نزدیک شدن قشون عراقی ها شدیم. دوباره بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و مسلسل بر روی سیل بند و اطراف آن باریدن گرفته و همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت. ناگهان سیل بند از پشت سر هم مورد حمله هلیکوپترهای عراقی قرار گرفت.
نبرد پایانی/ قسمت یازدهم

استراتژی عجیب آقا مهدی

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی بس خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود. اما با این وجود همه به خوبی میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را به جان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم.
نبرد پایانی/ قسمت دهم

فریادهای بلند سردار

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: فارغ از زمان و مکان محو تماشای رفتار و حرکات شجاعانه آقا مهدی بودم و داشتم از آن همه شیدایی و مردانگی کم نظیر و شاید بی نظیر فرمانده دل ها لذت می بردم که یکدفعه فریادهای بلند سردار در فضا پیچید که آن نفربرها را بزنید ! آن نفربرها را بزنید !
نبرد پایانی/ قسمت هشتم

چهره معصوم سردار باکری

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت: (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی!؟ خیال کردم از دوستان و همشهری‌های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده‌ام.
نبرد پایانی/ قسمت هفتم

خشاب های خالی

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: اوضاعی بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.
نبرد پایانی/ قسمت ششم

هراسان و بلاتکلیف

عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه