شوهر خواهر شهید «مختار گندمچین» نقل میکند: «مختار هر از گاهی مکثی میکرد و گاه به مردم و گاه به آسمان نگاه میانداخت. علی گفت: کجایی مختار؟ نور بالا میزنی، نکنه میخواهی شهید بشی؟»
خواهر شهید «محمد رامهای» نقل میکند: «مادرم گفت: خوش به حال شما مردها، میرین جبهه و وظیفهتون رو انجام میدین. ما زنها چی؟ گوشه خونه بشور و بساب و آخر هیچی! گفت: شما فقط با انقلاب باشین، احترام امام رو داشته باشین و بچههاتون رو انقلابی تربیت کنین، اونوقت بزرگترین خدمت رو به امام کردین.»
همسر شهید «محمدتقی همتی» نقل میکند: «در بیمارستان چند ساعت پیش او بودم. گفتم: حالا که مسئولیت بچهها رو به عهده من گذاشتی، قول بده اون دنیا شفاعت من و بچهها رو بکنی.»
مادر شهید «محمدتقی همتی» نقل میکند: «در خواب دو نفر را دیدم که شیرینی آوردند. پرسیدند: رضایت داری پسرت رو ببریم؟ گفتم: رضایت؟ صبح فردا محمدتقی شهید شد.»
فرزند شهید «اسماعیل ولیئیمیآبادی» نقل میکند: «چهار ساله بودم که بابام شهید شد. یادمه با موتور یاماهای آبی رنگش، مرا این طرف و آن طرف میبرد. هنوز مزه بستنیهایی که برایم میخرید زیر دندانهایم است. ولی شهادتش برایم مثل رؤیا بود.»
همسر شهید «اسماعیل ولیئیمیآبادی» نقل میکند: «عقد پسرم حامد بود. حامد گریه افتاد و گفت: مامان! افتخار میکنم که بابا شهید شده، ولی یک لحظه آرزو کردم کاش الآن بابا اینجا بود!»