حدیث جهاد وایثار/ ادای امانت / نگاهی به زندگینامه وخاطرات جهادگر شهیدایوب میرزایی
شهيد ايوب ميرزايي
جهادگرشهيد، ايوب ميرزايي در سال 1350 درروستاي قزلبلاغ از توابع شهرستان بيجار در خانواده اي متدين و محروم ديده به جهان گشود و درسالهايي كه ايران عزيز، آبستن انقلابي رهايي بخش بود، نشو ونمايافت.
ايوب در سال 1356 راهي مدرسه شد، همان سالي كه خيزش عمومي ملت ايران عليه طاغوت زمان آغاز گرديد و ميرفت تا بساط 2500 سال خودكامگي را از اين ديار برچيند.
ايوب در سال دوم ابتدايي بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و ملت از يوغ ديو سياه شاهنشاهي آزاد گرديدند و عطر آزادي گسترهي پهناور ايران اسلامي را فرا گرفت.
آري، خداوند اراده كرده بود، ايوب 8 ساله نيز به خيل سربداران نهضت خميني كبير بپیوندد و يكي از هزاران سرباز گمنام اين طريقت خدايي باشد.
زماني كه ايوب نه ساله شد، دست اجل، گل سرسبز خانوادهي او را چيد وبا مرگ پدر او كه هنوز نوجواني بيش نبود، ضمن تحمل درد يتيمي كفالت چهار خواهر ومادرش را نيز عهدهدارشد واين درد بزرگي بود كه تحمل آن فقط با صبر ايوب ممكن و مقدور بود.
وجود فشارهاي اقتصادي فراوان، مانع از ادامهي تحصيل ايوب شد و او به ناچار درس و مدرسه را رها كرد تا بتواند مرهمي باشد بر زخمهاي عميق محروميت و فقر خانواده. گذران زندگي در روستا براي آنان مقدور نبود، لذا تصميم گرفتند، ترك ديار كنند و درجايي ديگر رحل اقامت افكنند تا شايد فرجي در اصلاح امور حاصل آيد، به همين خاطر شهر سنندج را براي زندگي انتخاب كردند. ايوب نوجوان همراه مادرش تلاش براي امرار معاش را آغاز كرد و براي تأمين حداقل معيشت خانواده و آسايش خواهرانش، از هرچه توان داشت مايه گذاشت.
ايوب عليرغم سن كم از درايت و متانت خاصي برخوردار بود و توانست در مدت كوتاهي در دل مردم براي خود جايگاهي باز كند. او پس از سه سال كار درسنندج، وارد ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي شد و كمر همت به خدمت بست و عازم مناطق عملياتي شد. ايوب قبل از ورود به جهاد نيز، يك بار عليرغم مخالفت مادرش در كسوت بسيجي عازم مناطق عملياتي شد و چند ماهي افتخار دفاع از ميهن اسلامي را در كارنامهي عملكرد خود به يادگار گذاشته بود.
اين جوان تلاشگر با ورود به جهاد، بلافاصله عازم جبهههاي جنگ شد و در نقاط مختلف حضور پيدا كرد، تا اينكه در روز بيست و دوم فروردين ماه سال 1367 در شهر مريوان بر اثر بمباران هواپيماهاي رژيم بعثي عراق جام شهادت را سركشيد و به خيل عظيم شهداي انقلاب اسلامي پيوست.
اداي امانت1
ايوب مدتي درجبهه بود، ما از وضعيت او بياطلاع بوديم و بشدت هم نگرانش بوديم يك روز برگشت، از ديدنش خيلي خوشحال شديم، او كه هر بار ميآمد باديدن ما صورتش مثل غنچه شكوفا ميشد، اين بار برخلاف هميشه بسيار غمگين بود، انگار در اين دنيا حضور ندارد. پرسيدم، ايوب جان مشكلي پيش آمده؟ گفت: نه موردي ندارم ميبينيد كه سالم هستم، گفتم، پس چرا اين قدر غمگين، حتماً اتفاقي افتاده است، نگاهي به چشمان من انداخت و با صداي بلند گريه را سرداد، من بيشتر از پيش نگران شدم، او را به آغوش كشيدم وگفتم پسرم بگو ببينم چي شده ؟ پس از دقايقي كه آرام گرفت، گفت: من چند روز پيش قرار شد به مرخصي بيايم، يكي از دوستان صميميام نامهاي به من داد تا آن را به نامزدش برسانم، اما همان روز خودش به شهادت رسيد و هنوز جنازهاش را برنگردانده اند، اكنون من ماندهام با اين نامه چكار كنم، ميخواهم اين امانت را به دست صاحبش برسانم، اين آخرين و ماندگارترین يادگار اين شهيد براي نامزدش خواهد بود. گفتم: پس زودتر اقدام كن. رفت نامه را تحويل داد و برگشت و گفت: هر چيزي را كه نامزد دوستم از من سئوال كرد، نتوانستم پاسخ دهم، نامه را تحويل دادم و برگشتم.
آخرين نگاه 2
ايوب هر بار كه از جبهه به مرخصي ميآمد ، هرچيزي را لازم ميدانست به ما توصيه ميكرد و بعد ميرفت، اما بار آخر كه از مرخصي برگشت برخلاف هميشه خيلي ساكت و آرام بود، اصلاً نه حرفي، نه توصیهاي نه خندهاي، همراه او تا ترمينال رفتم، وقتي ميخواست سوار ماشين شود، چند لحظهاي ايستاد و به من نگاه كرد، نوع خداحافظياش هم از جنس خداحافظيهاي قبلي نبود، دوباره حركت كرد، برگشت يك نگاه ديگري به من انداخت، آتش درونم براي اين نوع خداحافظي و نگاهها در حال شعلهور شدن بود، اما به خاطر ايوب نميخواستم چيزي بگويم. وقتي سوار ماشين شد، كنار شيشه نشست، من روبرويش بودم، مات و متحير به صورت من نگاه ميكرد، وقتي هم كه مينيبوس حركت كرد تا جايي كه زاويهي ديد اجازه ميداد فقط داشت من را نگاه ميكرد، از ديدن اين صحنه و اين نوع عكسالعمل داشتم ديوانه ميشدم، اما نميتوانستم درد درونم را براي كسي بيان كنم. 48 ساعت از اين وداع و آخرين نگاههاي من وايوب به هم گذشته بود كه خبر شهادت او را آوردند. من آن وقت مفهوم اين نگاهها و اين سكوت را فهميدم، آري او با سكوتش و با نگاهش به من ميگفت كه اين آخرين ديدار است، اما من درك آن را نداشتم.