آخرین ماموریت و وصایای مکرر جهادگر شهید یدالله زمانی
شهيد يدالله زماني
جهادگر شهيد، يدالله زماني در سال 1330 در شهر سنندج در خانوادهاي مذهبي ومتدين به دنيا آمد وتحت تربيت والدينی اهل ورع و تقوا قرار گرفت. هنوز چند بهار از عمر يدالله طي نشده بود كه خانوادهاش جلاي وطن كردند و رهسپار كشور عراق گرديدند و اين نو نهال در آنجا وارد مدرسه شد و در مدارس آن كشور به تحصيل پرداخت و قريب به سه دهه از عمر خويش را در ديار غربت سپري كرد.
يدالله در عراق همراه تحصيل به كار نيز می پرداخت و سعي ميكرد يار و مددكار خانواده باشد تا تحمل درد غربت بر آنان آسانتر گردد.
ايشان از ارادتمندان خاص اهل بيت عليهم السلام بود و در مدت سكونت در عراق به كرات عازم سفر كربلا ونجف اشرف شد و به تیمن اين دو مكان مقدس و ارادت به دو شخصيت والاي اسلام، حضرت علي عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام دو فرزندش را به نام اين دو بزرگوار نامگذاري نمود.
يدالله پس از استشمام عطر آزادي در ايران اسلامي، ديار غربت را رها كرد و بلافاصله به زادگاهش برگشت و به دليل عشق و علاقهاي كه به سكاندار كشتي انقلاب، امام راحل (ره) داشت، در خيل ارادتمندان و سربازان ايشان قرار گرفت و به منظور اطاعت امر رهبر و مقتدايش و در راستاي خدمت به محرومان و مستضعفان وارد نهاد مقدس جهاد سازندگي شد و كمر خدمت به عمران و آباداني كردستان عزيز بست و در اين راه سختيهاي فراواني را تحمل كرد.
يدالله در تقوا، امانتداري و صداقت سرآمدبود و پيوسته در تلاش براي جلب رضايت حضرت حق بود.
اين شهيد سرافراز، از چالاكي خاصي برخوردار بود و در انجام مأموريت هاي محوله سرعت عمل بالايي داشت و در مدت خدمت، بارها به خاطر تسريع و دقت در انجام كار مورد تشويق قرار گرفت.
او حضوری مداوم در مناطق مختلف عملياتي داشت و تمام خطوط مقدم جبهه را از جنوب تا شمال غرب طي كرد و به عنوان يار و ياور برادران رزمنده، لحظهاي از كمك به آنان غافل نبود.
او كه سالها در عراق زندگي كرده بود و با ظلم و ستم و ددمنشي رژيم بعث عراق از نزديك آشنايي داشت، هميشه ميگفت: بايد كاري كنيم تا اين رژيم ضد بشري را از صفحهي روزگار محو كنيم، صدام يك جنايتكار است و اگرمسلط شود همه را از دم تيغ خواهد گذراند و بر صغير و كبير هم رحم نخواهد كرد، لذا بايد حضور ما در جبههها پررنگتر باشد.
اين جهادگر نستوه، پس از سالها خدمت به مردم مسلمان منطقه، بالاخره در فصل شكوفايي گلهاي طبيعت درروز چهارم ارديبهشت ماه سال 1362، در حین اعزام به جبهه های نور علیه ظلمت بر اثر تصادف در جاده ی سنندج – کرمانشاه ،آسمانی شد ودیده اش به دیدار جانان منور گردید.
وصاياي مكرر1
يدالله روزي كه وارد جهادسازندگي شد، جان را بر سردست گرفت و با آگاهي از اينكه راه پرمخاطرهاي را برگزيده است، با تمام توان در انجام وظايف محوله تلاش ميكرد. او هميشه سفارش ميكرد، اگر من شهيد شدم، شما بايد صبر داشته باشيد، اما سه ماه قبل از شهادت، يك روز وصيت نامهاي را كه نوشته بود به من داد و گفت: در اينجا هر چيزي راكه لازم بوده نوشتهام، چون من هميشه در مأموريت هستم و هرلحظه ممكن است به شهادت برسم و برنگردم، لذا چيزي را كه بايد يادآوري كنم، فقط مواظبت و تربيت بچههاست، بايد سعي كني اين ها را به بهترين وجه تربيت كني، چون آرزوي اصلي من اين است كه بتوانم فرزندان صالحي را به جامعه تحويل دهم.
آخرين مأموريت2
يدالله درشبي كه فرداي آن به شهادت رسيد، حال و هواي ديگري داشت، همهي ما را دور خود جمع كرد و نصيحت را آغاز نمود، ما از اين عمل او مات و متحير شده بوديم، اين موضوع با اين شرايط در خانوادهي ما سابقه نداشت. در اين شب يك بار ديگر وصيت سه ماه قبل خود را بازگو كرد، اما اين بار آن را به صراحت به فرزندانش هم گفت و از آنها هم تعهد اخلاقي گرفت، همان گونه كه پدرشان دوست دارد، آنها زندگي و برنامهي آيندهي خود را سامان دهند.
يكي از اشارات او، كه سال هاست پژواك آن در جسم و روحم طنين انداز است، اين بود كه گفت: بعد از شهادت من، گريه و زاري نكنيد، صبور و با استقامت باشيد مبادا كاري كنيد كه باعث خوشحالي دشمن شود. دشمن در كمين است و منتظر است تا عكسالعمل شما را ببيند و بفهمد داغي بر دل شما گذاشته است، لذا براي خنثي كردن مكر دشمن، بايد صبور باشيد. فرداي اين شب، يدالله رفت و آسماني شد.
من بيناييم را مديون يدالله هستم3
يدالله بسيار خير و نيكوكار بود، در كمك به نيازمندان اصلاً دريغ نميكرد و آن را يك وظيفهي شرعي ميپنداشت. پيرمردي بود از آشناهاي دور ما، كسي را نداشت و چشمانش نابينا شده بود و از اين لحاظ بسيار در تنگنا و عسرت قرار داشت. يدالله وقتي ايشان را ميديد خيلي ناراحت ميشد و ميگفت: بايد براي اين مسلمان كاري انجام دهم. ايشان منتظر فرصتي بود تا اينكه يك روز آمد و گفت: تصميم گرفتهام اين پيرمرد را براي معالجه به تهران ببرم. من هم گفتم: كار خوبي است اما هزينه دارد، گفت: هزينهها را هم خودم پرداخت ميكنم. يدالله همان روز اين پيرمرد را برداشت و با خود به تهران برد، سفر آنها يك هفته به طول انجاميد، در مدت اين يك هفته زحمات زيادي را كشيده بود، چشمان او را هم عمل كرده بود و اين پيرمرد بينايیش را باز يافته بود، او كه هنوز زنده است، هر وقت من و يا فرزندانم را ميبيند، ميگويد من بيناييم را مديون يدالله هستم و تا زندهام او را از دعاي خير فراموش نميكنم.