«امانت دار» خاطراتی از جهادگر شهید علی زمانی دادانه
شهيد علي زماني دادانه
جهادگر شهيد علي زماني دادانه در سال 1341 در روستاي دادانه از توابع شهرستان سنندج در خانوادهاي كشاورز از تبار رنج و زحمت ديدگانش را به جهان خاكي باز كرد و از همان بدو تولد با فقر و محروميت مأنوس و همنشين شد و در خانوادهاي كه سقفي به صفاي آبي آسمان داشت و عشق و علاقه و مهر و محبت در آن تلألو داشت، رشد كرد و آنگاه كه به سن شش سالگي رسيد، دفتر زندگيش ورق ديگري خورد ،علي سلاح قلم را بردست گرفت تا بر صحيفهي سفيد كاغذ بنگارد كه به جنگ ناداني و جهالت آمده است و در اين مسير با استعانت از حضرت حق به پيش خواهد رفت. اين نوجوان مستعد روستايي دوران ابتدايي را در زادگاهش به پايان برد وعليرغم ضعف مالي، پدرش زمينهي ادامهي تحصيل او را در خارج از روستا فراهم نمود و علي را راهي ديار آموختن كرد. اگر چه در اين مسير گريوهها و گردنههاي صعبالعبوري در راه بود، اما علي توانست آنها را يكي پس از ديگري پشت سربگذارد و وارد مقطع متوسطه شود.
او كه پاي به محيط دبيرستان گذاشت، مشكلات زندگي و صعبي راه ده چندان شد و عليرغم برخورد جدي اين جوان طالب علم با اين سختيها، اما حريف آنها نشد و مجبور شد تحصيل را رها كرده، در كنار خانواده براي معاش تلاش تازه اي را آغاز كند.
وقتي امواج توفنده ي انقلاب اسلامي فراگيرشد، علي در اوج جواني بود و با اراده و اقتدار و سرشار از شور و شوق انقلابي، همراه ديگر هم وطنانش، آواي مخالفت با حاكميت جباران زرمدار و زورگوي پهلوي را سرداد و در حد توان به روشنگري پرداخت و خود نيز هميشه در صفوف اول اين حركت رهايي بخش جاي داشت.
پيروزي انقلاب اسلامي نوید آغاز فصلي جديد در زندگي براي علي بود، اما وجود گروهكهاي ضد انقلاب، مدتي علي را از فيض حضور در اين عرصه محروم كرد و به دليل فشار آنها او مجبور شد مهر سكوت بر لب بزند، اما در دل انقلابی آتشين را عليه حاكيمت نامشروع آنان با خود همراه داشت ومترصد فرصتي بود تا به ميدان داري بپردازد.
او كه جواني رشيد و پاكباخته بود، در مكتبي درس آموخته بود كه جوانمردي را فصل اول زندگي ميدانست و پاك بودن را شيوهاي از شيوههاي مردان خدا تلقي ميكرد و تلاشش حركت برمدار چراغ پرفروغ شرع نبوي بود و در اين راه بشدت تلاش ميكرد و عليرغم آلودگي محيط منطقه به دليل تبليغات وحضور سربازان چكمهپوش لنين و استالين، او حنجرهاش را همچنان بانواي جانفزاي صوت قرآن متبرك ميكرد و در احيا و نشر سيرهي رهبر و مقتدايش باني پاكي و مردانگي، پيامبر عظيمالشأن اسلام، لحظهاي كوتاهي نمی كرد.
او براي دفاع از حق و خدمت به محرومين منطقه در سال 1363 وارد جهاد سازندگي شد و فصلي ديگر را در زندگي آغاز كرد و با همتي والا به عرصهي خدمت رساني به محرومين وارد شد.
علي با ورود به جهاد، در تداركات و ستاد پشتيباني جنگ مشغول به كار شد و ضرورتهاي دفاع از ميهن اسلامي اقتضا ميكرد كه حضوري مداوم در مناطق عملياتي داشته باشد و از همان لحظه ي ورود تا روز شهادت، پيوسته در مناطق عملياتي حضور داشت و جهاد در اين عرصه را وظيفه اي بس خطير تلقي ميكرد و آن را ذخيرهاي براي عقبي ميپنداشت و با ايمان به كارش، شبانه روز در تلاش و كوشش بود.
اين جهادگر جوان، پس از سالها تلاش و مبارزه در روز بيست و دوم فروردين ماه سال 1367 در حين انجام مأموريت در شهر مريوان آماج تركش بمبهاي حكومت بعث عراق قرار گرفت و مرغ جانش به آشيان جانان پركشيد و با چهرهاي گلگون به لقاي محبوبش شتافت.
نظم خاص1
علي از نظر شخصيتي انساني والا بود، از همان ابتداي ورود به جهاد به دليل ويژگيها و قابليتهاي خاصي كه داشت در قسمت پشتيباني جنگ جهاد مشغول به كار شد و هميشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت.
يكي از ويژگيهاي ايشان، داشتن نظم و انضباط بود، چون علي پسرعموي من بود، لذا از كودكي با شخصيت او آشنايي داشتم واين ويژگي او بسيار برجسته بود، مثل يك ساعت، دقيق، درست و به هنگام عمل ميكرد. داشتن اين خصلت او را در كار اداریش بسيار كمك ميكرد و در انجام وظيفه بسيار موفق بود.
او هميشه اطرافيان را هم به نظم سفارش ميكرد و ميگفت: مدار زندگي، بر نظم ميچرخد و انسان براي رسيدن به اهدافش بايد از اين وديعهي الهي و سفارش بزرگان دين به نحو احسن استفاده كند، چون نظم كليد موفقيت و بهروزي است. علی آن چنان در اين زمينه عمل ميكرد كه همه او را با نظمش ميشناختند و نظم در تمام وجود او تجسم پيدا كرده بود.
تو امانتدار من هستي2
علي، زماني كه در جهاد مشغول به كار بود، هميشه در مأموريت بود و در مناطق جنگي حضور داشت و كمتر به منزل ميآمد. ما دو فرزند داشتيم واو از اینكه نميتوانست در كنار بچهها باشد، هميشه افسوس ميخورد و ميگفت: بودن من در كنار شما و توجه به بچه ها، حق مسلم شماست، اما شرايط كاري اين اجازه را به من نميدهد و همه ي سختيها بر دوش شما افتاده است و چاره اي هم نداريم، مدام به من ميگفت: تمام زندگي من در وجود اين دو فرزند خلاصه شده است و من هم آنها را به تو سپرده ام، تو امانتدار من هستي و انتظار دارم به نحو احسن امانتداري كني و در امر تربيت و پرورش بچهها بي توجه و سهل انگار نباشي، چون خوب تربيت كردن بچه ها و تحويل انسانهاي شايسته به جامعه سفارش الهي و يك عبادت محسوب ميشود و بي دقتي در اين امر ميتواند موجبات عقاب الهي را براي ما فراهم كند. علي در اين زمينه هميشه نگران بود و بسيار احساس مسؤولیت و تكليف ميكرد ، مدام مي گفت، من براي اين بچه ها آرزوهاي بزرگي دارم وبايد از همين ابتدا طوري تربيت شوند كه بتوانند آرزوهاي من را محقق كنند. به جرأت ميتوانم بگويم مهمترين دغدغه هاي علي در زندگي تربيت فرزندان بود.
خاطرات جبهه3
علي هر وقت از مأموريت ميآمد، از مشاهداتش براي ما در جبهه تعريف ميكرد، فضاي جبهه آن چنان تأثيري بر او گذاشته بود كه دلش هميشه در گرو برگشت به منطقه بود و اصلاً با آن فضا آن چنان خو گرفته بود كه نمي شد او را از آن جدا كرد.
هميشه از تلاش و زحمات و مشقتهاي رزمندگان تعريف ميكرد، از شهادتها و رشادتها و مظلوميت بچه هاي جبهه صحبت ميكرد. خيلي وقتها به محض ذكر خاطرهاي دلش به جوش ميآمد و بشدت گريه ميكرد و من هم همراه او ميگريستم. او ميگفت: همه ي جبهه اين نيست، رزمندگان آنچنان روحيه اي دارند كه گويي در حال رفتن به سفر عشق هستند، شوخي وشادي فضاي جبهه را پركرده است ، بعضي ها آنچنان هنرمندانه دست به انجام شيرين كاري ميزنند كه انسان با ديدن آنها تمام سختيها را به فراموشي ميسپارد. نمونههايي را براي ما تعريف ميكرد وما هم از شنيدن آنها لذت ميبرديم و ميخنديديم وگاهي اوقات هم به علي ميگفتم: خوش به حالت كه در اين چنين فضايي قرار داري.
سفرآخر4
آخرين باري كه عازم منطقه بود، من برخلاف تمام دفعات قبل، دلشوره ي عجيبي داشتم و گويي به من الهام شده بود كه اتفاقي براي علي خواهد افتاد. اول سعي كردم اين موضوع را از علي پنهان كنم و در اين زمينه چيزي به او نگويم، مبادا ناراحت شود، اما شدت اضطرابم بحدي بود كه چاره اي جز گفتن پيدا نكردم، لذا گفتم : علي، اگر ممكن ا ست از رفتن به اين مأموريت صرفنظر كن. گفت: چرا؟ گفتم: من ميترسم، دلشورهدارم، تصور ميكنم، اتفاقي براي تو خواهد افتاد. گفت: نگران نباش، هر چه را خدا بخواهد همان خواهد شد، اين مأموريت هم مثل همه ي مأموريت هايي است كه تاكنون رفته ام، ان شاءالله اتفاقي نخواهد افتاد، اختيار ما در قبضه ي قدرت خداوند است، ببينيم ايشان چه چيزي رااراده كرده است. صحبتهاي علي من را قانع نكرد، رفتم ساك و وسايلش را از او پنهان كردم، گفتم: شايد منصرف شود و نرود، اما وقتي فهميد، گفت: من بايد بروم، تو هم نبايد شك و ترديد به خودت راه بدهي، اراده داشته باش، تلاشهاي من به نتيجه اي نرسيد وعلي همراه يكي از دوستانش عازم جبهه شد و براي هميشه با ما وداع كرد، رفت تا آسماني شود و به ميهماني پروردگارش برود.
خبر مجروحيت5
علي چندروزي بود كه به جبهه برگشته بود، ما هم از او اطلاعي نداشتيم، يكي ازآشناهاي ما كه كارمند بيمارستان بود، آمد و گفت: علي زخمي شده و در بيمارستان است، ما خيلي تعجب كرديم و گفتيم: علي چند روز پيش به جبهه برگشت ، چنين چيزي ممكن نيست، گفت: بله، مريوان بشدت بمباران شده و علي هم در مريوان بوده وز خمي شده است. ما بلافاصله به بيمارستان رفتيم، اما تا ما رسيديم، ايشان را به تهران اعزام كرده بودند و ما نتوانستيم همراه ايشان برويم. در بيمارستان يك نفر اهل پاوه را ديده بود و خودش را معرفي كرده بود و آدرس هم داده بود واز ايشان خواهش كرده بود كه دربرگشت به ما اطلاع بدهد.
اين فرد بعدها تعريف ميكرد و ميگفت: ايشان را عمل كردند كاملاً به هوش آمده بود و به من گفت: من به شهادت ميرسم ، شما حتماً به همسرم بگوييد كه مواظب فرزندانم باشد و در تربيت آنها كوتاهي نكند. ما به محض اطلاع به تهران رفتيم، اما وقتي ما به آنجا رسيديم، علي شهيد شده بود، جنازهي ايشان را برگردانديم و وقتي به سنندج رسيديم از دیدن سيل خروشان مردمي كه براي تشييع پيكر او آمده بودند، تعجب كرديم ،يك تشييع جنازهي بي سابقه براي علي انجام شد.