مجاهدین خلق فعالیت شهید در کردستان را بر نمی تافتند
به گزارش نوید شاهد کردستان، جهادگر شهيد، بهمن فتحي در سال 1342 در خانوادهاي متدين از تبار محرومان، در شهر كامياران پاي در اين سراي سپنج گذاشت و چشمان والدينش با ديدن روي اين طفل، فروغي دوباره يافتند و در پرورش و تربيت او با جان و دل به تلاش و كوشش پرداختند.
بهمن وقتي شش ساله
شد راهي مدرسه گرديد و عزم را بر عالم شدن در راستاي خدمت به جامعهاش جزم كرد و
با داشتن استعدادي خاص و هوشي سرشار سالهاي تحصيل را يكي پس از ديگري با موفقيت
پشت سرگذاشت و اين درحالي بود كه تنگي معيشت خانواده، بهمن را وادار كرد دركنار
تحصيل به كار نيز بپردازد. او اگرچه در اوج جواني بود، اما هيچگاه غرور جواني بر
بهمن غلبه پيدا نكرد و ايمان و تعهد وتقوايش آن چنان رفتار او را تعدیل كرده بود
كه كارگري ميكرد و آن را يك افتخار ميدانست و با كد يمين و عرق جبين هم هزينهي
تحصيل خود را فراهم ميكرد وهم باري از دوش خانواده برميداشت.
پیش و پس از انقلاب
با اوجگيري دوران مبارزات ملت مسلمان ايران، به عنوان يك دانشآموز بنا به احساس مسئوليتي كه داشت وارد صحنههاي مبارزه شد و در اطاعت امر رهبري معظم انقلاب و سكاندار كشتي نجات ملت ايران از تلاطم امواج سهمگين ظلم و زور و جنايت، هرچه در توان داشت به كار گرفت و زماني كه هيمنهي طاغوت در هم شكست، لبخند رضايت بر لبانش شكوفا شد و كمر همت به خدمت نظام اسلامي بست و پس از اخذ ديپلم عازم خدمت مقدس سربازي شدو به محض اتمام خدمت به عنوان جهادگري گمنام از خيل سربازان بينام ونشان خميني كبير ، وارد جهاد سازندگي شد و تصميم گرفت در خدمت به مردم محروم و فقرزدايي منطقه از هيچ كوششي فروگذار نكند و الحق والانصاف به تعهدش عمل كرد و در اين راه تمام شدايد و مشقات را برخود هموار كرد.
اخلاص حسنه و کمک به هم نوعان
بهمن جواني آرام و متين و مسلماني متعهد و پايبند به مسايل ديني بود و در بين اقوام و دوستان و همسالان سرآمد بود و در بين آشنايان به عنوان نمونهي خوبي از اخلاق نيكو ضربالمثل شده بود. جواني كه تاول دستانش حكايتها از فقر و محروميت او داشت، كسي كه رنج كار كردن را با تمام وجود تجربه كرده بود و خود بر ادیم خالي فقر بارها به نظارهي تكه ناني خشك نشسته بود، اما صفاي باطن و عشق در خانواده موهبتي بود كه تمام محروميتها را تحتالشعاع قرار ميداد و همت اعضاي خانواده را براي رسيدن به اوج قلههاي عزت نفس یاری ميكرد. بهمن با مناعت طبع و همت بلندش زادهي اين چنين محيطي بود، لذا كمك به همنوعان را در كنار سایر عبادات ميديد و آن را به نيت قرب به خداوند به انجام ميرسانيد و در اين راه خستگي راخسته كرده بود و چون موجي از ايثار همهي محرومين را در برگرفته بود. درگيرودار اين تلاشها، بهمن نيز چون دیگر جهادگران سرزمين مردخيز كردستان، هميشه مورد تهديد خلقيهاي خلق كش بود، چرا كه آنان جهاد اين فرزندان راستين كردستان را برنميتافتند و آن را عملي در مخالفت با خواست اربابان خود ميديدند، لذا هميشه چون روبهاني حيلهگر دركمين خادمان خلق مينشستند تا چشمهي فياض وجودشان را بخشکانند و خلق را همچنان در عطش فقر نگهدارند.
اين جوان جهادگر پس از سالها تلاش در روز سيويكم تير ماه سال 1362 در كمين حيلهي عناصر ضدانقلاب افتاد و به اسارت آنان درآمد و بدون هيچ محاكمهاي به اعدام محكوم شد و خون سرخش نقشبند خاك ديارش شد و آسماني شد تا پيام آسمانيان را براي هميشه در گوش ما زمينيان مانده در اسارت زمزمه كند.
داغ جگرسوز 1
بعد از ظهر روز بيست و هفتم ماه مبارك رمضان بود، بهمن همراه دوستش كيومرث با جلانی عازم مأموريت سنندج شدند، مأموريت آنها يك موضوع عادي اداري بود. ما كاملاً بياطلاع بوديم، روز بعد به ما خبر دادند و گفتند ديروز ساعت 6 بعد از ظهر بهمن و كيومرث را گروهكها اسير كردهاند، من هم راه افتادم و به طرف روستاي هلوجه رفتم، با پرس و جو يكي از معتمدين روستا را به من معرفي كردند، ايشان گفتند: من چيزي نشنيدهام، ظاهراً اين موضوع يك شايعه است. شما برگرديد، انشاءالله اتفاقي نخواهد افتاد. من برگشتم و از آنجا به سنندج آمدم، جايي را بلد نبودم، سوال كردم، آدرسي را به من دادند و گفتند: جنازههاي شهدا را آنجا نگهداري ميكنند، رفتم، سرهنگي آنجا بود، جريان را به او گفتم، ايشان هم گفتند: پدر جان، نزديك عيد است شما برويد بعد از تعطيلات بياييد، گفتم: امكان ندارد، از اينجا تكان نميخورم، اصرار و پافشاري كردم، تا اينكه ايشان راضي شدند و گفتند: اگر جنازهها را ببيني ميتواني بشناسي؟
نگفتم چشمانم ضعيف است ولي سعي خودم را ميكنم، من را با خود برد، هردو جنازه كنار هم بود، به محض ديدن آنها را شناختم، غرق در خون بودند و سفرهاي از خون زير پيكر آنها را فرا گرفته بود. خيلي شيون كردم اما كاري از كسي ساخته نبود، وقتي بيرون آمدم، چشمانم جايي را نميديد، در محوطه مقداري آهن آلات و وسايل پنچرگيري وجود داشت، تعادلم را از دست دادم و با سر به زمين خوردم، بيهوش شدم، وقتي به هوش آمدم آرنج و سرم شكسته شده بود. بعد از پانسمان، همراه جمعي از اهالي كامياران جنازه را به آن شهر انتقال داديم، با دست خودم بهمن را كفن و دفن كردم. داغ فرزند بسيار جگرسوز است، پيكر آغشته به خون بهمن و مظلوميت او را مگر ميتوانم حتي براي لحظهاي فراموش كنم. بچهاي را كه هزار اميد و آرزو برايش داشتم به جاي آراستن حجلهي دامادي براي او، او را كفن كردم و در دل سرد خاك گذاشتم. داغ جگرسوخته را فقط جگر سوخته ميداند و بس.
بهمن يك الگو بود 2
فرزندم از همان بدو دوران كودكي با همسالانش تفاوت داشت، حركاتش، رفتارش و منش انساني او در مقايسه با دوستانش تفاوتهايي داشت، اهل احساس مسووليت بود، به همه چيز خيلي دقت ميكرد، بسادگي از كنار مسائل نميگذشت، بسيار جوان زحمتكشي بود، وقتي 12 ساله بود در ايام تعطيلات تابستان كارگري ميكرد از صبح ميرفت، غروب برميگشت، با اين كه كم سن و سال بود، اما مثل يك آدم بزرگ و كامل بدون احساس خستگي كارش را انجام ميداد. درگيرودار تمام مشكلاتي كه گريبانگیرش بود، نماز و روزهاش را هيچ وقت فراموش نميكرد، بسيار متدين و اهل ورع و تقوا بود، مانند يك معلم ما را نصيحت ميكرد، به من ميگفت: مادر تو را به خدا، از سه خصلت نكوهيدهي، غيبت و تهمت و دروغ بشدت دوري كن تا روحي سالم و آرام داشته باشي.
وقتي تصميم گرفت وارد جهادسازندگي شود، من ميترسيدم، چون گروهكها در منطقه حضور داشتند و نسبت به بچههاي جهاد هم بسيار كينهتوز بودند و همان برخوردي را كه با پاسداران ميكردند، با نيروهاي جهاد هم همان گونه رفتار ميكردند. گفت: مادر جان، از چه ميترسي؟ من ميخواهم به مردم خدمت كنم، خدمت به مردم عبادت است، كسي هم كه در راه عبادت خدا كشته شود، سعادتمند است، بنابراين ضرورتي ندارد كه نگران باشي. نگرش بهمن به كارو جهاد، يك نگرش عالمانه و از منظر عبادت بود. دوستان بهمن يكي يكي ازدواج ميكردند، من هم دوست داشتم، ايشان را داماد كنم، اما هربار كه اين موضوع را با او مطرح ميكردم به شكلي شانه خالي ميكرد و نميپذيرفت، تا يك روز كه من خيلي اصرار كردم، در پاسخ به من گفت: مادر جان، براي من فعلاً كار در جهاد و خدمت به مردم از ازدواج مهمتر است، لذا تا زماني كه خودم احساس نكنم، زمان ازدواجم فرا رسيده و امورات منطقه هم روبهراه شده، ازدواج نخواهم كرد.