خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد مهدي عبدالملكي
شهيد: محمد مهدي عبدالملكي | |
تاريخ تولد: 3/1/47 | |
تاريخ شهادت: 28/11/65 | |
محل شهادت: جزيره مجنون |
دنيايي به رنگ آسمان1
حدود 15 روز قبل از شهادت محمدمهدي، نامهاي از او رسيد، قبل از گشودن آن، همه تصور ميكرديم، همچون همة نامه هاي معمول فقط در يك قالب كليشهاي براي اعلام خبر سلامتي است، اما وقتي كه آن را گشوديم، با دنيايي از واژگان مواجه شديم كه رنگ و صبغة عالم مادي نداشت. بخشي از آن نامه را به يادگار نقل ميكنم:
« جبهه دنياي ديگري است؛ در جبهه خاك، عطر خون گرفته و خون مثل آفتاب ميتابد و آفتاب، بي تاب نخل قامت رزمندگان است، در جبهه انسانها درجستجوي رنج و بلا هستند. تفاوت زندگي روزمره و زندگي در جبهه به اندازة فاصله زمين تا آسمان است، درجبهه همة آدمها از هر لحاظ يك رنگاند، از يك آبشخور سيرآب ميشوند و تصميم ميگيرند و عمل ميكنند، عمل بدانچه خدا در قرآن فرموده است. يعني تقوا و پرهيزگاري، تواضع و صبر و قناعت، حسيني بودن و حسيني زيستن و حسيني فدا شدن و نداي رهبر را لبيك گفتن، اينان عبد صالح خدا هستند فرمايشات امام امت را به معناي واقعي آن در مييابند و بدان عمل ميكنند».
رضايت پدر ومادر رضايت خداست1
من و مهدي به دليل اينكه اختلاف سني كمي داشتيم، همدل و همراز بوديم وقتي كه دورة آموزش نظامي ايشان به پايان رسيد چند روزي به مرخصي آمدند، تمام آن مدت را با هم بوديم، مرتب از دوستان جديدي كه در آموزش پيدا كرده بود؛ سخن مي گفت در ضمن صحبتهايش گفت: هادي جان! احساس من نسبت به گذشته، كاملاً متفاوت شده است، حالت عجيبي در وجودم پديدار شده است كه قابل وصف نيست، براي من محقق است كه من به شهادت خواهم رسيد، از اين جهت احساس شادابي ميكنم و تصور ميكنم خيلي سبك شدهام، چون در راهي قدم بر ميدارم كه سالار شهيدان حسين بن علي (ع) قدم برداشته است، آرزو ميكنم اين امر زودتر تحقق پيدا كند، از پدر ومادرم ميخواهم مرا حلال كنند و از من راضي باشند چون رضايت آنها، رضايت خداست. وقتي كه صحبت ميكرد، اشك در چشمانش حلقه ميزد مرا بغل كرد وگفت: حلالم كن! يقين حاصل كرده بودم كه اين آخرين خلوت من با برادر و محرم اسرارم مهدي است و اين گونه هم شد. مهدي بعد از دو روز اعزام شد و پس از چند ماه با بدني پاره پاره اما روسفيد به لقاي پروردگارش شتافت.