خاطرات شهدا - صفحه 14

خاطرات شهدا

از کربلای ۴ تجربه اندوختیم

«از کربلای ۴ تجربه اندوختیم و خیلی درس‌ها به ما داد. یکی اینکه پی بردیم که هر چقدر بدن‌سازی و آموزش‌های آبی و خاکی را با بچه‌ها کار کنیم، اثر مثبتی دارد ...» ادامه این خاطره از جانباز «حمزه‌علی قربانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

طلا‌های همسرش را می‌فروشد

«پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. این‌ها را بفروش ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات سید آزادگان؛

بازگشت پول در دوران جنگ به پیرمرد عربی که نیازش بود

«وقتی به ایشان گفتند «کان عندی فلوس من حردان»، نزد من مقداری پول از روستای حردان است. آن پیرمرد دست‌ها را به سوی آسمان بالا برد و شروع کرد به گریه کردن و شکرگزاری از خداوند. مادر ایشان که حدود صد و ده سال سن داشت، خود را روی زمین به جلو کشاند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «چگینی»؛

این‌ها چیه از خودت آویزون کردی

«الیاس آرام جواب می‌دهد سلام کبلاعلی چرا این‌قدر داد می‌زنی مگه نمی‌بینی همه خوابیدند. کبلاعلی به سرعت به او نزدیک می‌شود به پایین شلوارش اشاره می‌کند و می‌گوید این‌ها چیه از خودت آویزون کردی؟ ...» ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛

در عقب ماشین را بست و جلو نشست

«وقتی می‌خواست برگردد راننده به احترام ایشان در عقب ماشین را باز کرد تا آقای رجایی سوار شود. ایشان نه تنها سوار نشد، بلکه در عقب ماشین را هم بست ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

برای بابا قرآن بخوانی، برایت النگو می‌خرم

«یادم است که به دختر بزرگم فاطمه که تازه به کلاس اول رفته بود، قرآن یاد داده بود و می‌گفت اگر یاد بگیری و برای بابا قرآن بخوانی، برایت النگو می‌خرم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حق‌شناس» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
همسر شهید «قدرت بابا»:

تلاش کردم از رفتن به جبهه منصرفش کنم اما نشد

«تلاش کردم با گفتن جملاتی مانند تحمل دوری‌اش را ندارم و نمی‌توانم بدون او دوام بیاورد، از رفتن به جبهه منصرفش کنم، اما نشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «قدرت بابا» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

رادیو دموکرات

«بی‌سیم‌چی پایگاه که بچه تهران بود موج بی‌سیم را با موج رادیو هماهنگ کرده بود. وقتی که با بی‌سیم صحبت می‌کرد در رادیو پخش می‌شد ...» ادامه این خاطره از رزمنده دفاع مقدس «عباس مرادی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
شهید «سید مصطفی حاجی‌میری» در عملیات والفجر 4

شهید «سید مصطفی حاجی‌میری» در عملیات والفجر 4

«روز بعد از تصرف ارتفاعات یعنی سیزده آبان 62 مصطفی در اثر اصابت گلوله به شکمش شهید شد و نهایتا عملیات والفجر 4 درحالی ‌که بخش بزرگی از ارتفاعات کانی مانگا آزاد شده بود، پایان یافت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید دانش‌آموز «سید مصطفی حاجی‌میری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
بعد از شهادت همسرم به خانه پدر و مادرم بازگشتم

بعد از شهادت همسرم به خانه پدر و مادرم بازگشتم

«خانواده‌ام مصمم بودند ما را از خانه پدری علی خارج کنند و دنبال راه و چاره، روز و شب نداشتند تا اینکه در همین ایام و بر اثر اتفاقی، مادرم بیمار شد و به بهانه اینکه فرزند بزرگ خانواده هستم و باید بروم بیمارستان و از مادرم مراقبت کنم، من و بچه‌هایم به خانه پدر و مادرم بازگشتیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «علی‌کرم چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
سارق ماشین

سارق ماشین

«دیدم در پارکینگ ساختمان که حاج‌آقا در آن سکونت داشت، باز شد و یک نفر دارد ماشین حاج‌آقا را هل می‌دهد و از پارکینگ خارج می‌کند. من ابتدا فکر کردم سارق است سریع خودم را به کوچه رساندم ...» ادامه این خاطره را از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» همزمان با سالروز این شهید بزرگوار در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

من همیشه زنده‌ام

خواهر شهید «علی‌‏محمد تمدنی» نقل می‌کند: «می‌خواستم بگویم: می‌ترسم دیگه زنده نبینمت. گفت: گریه نکن. من همیشه زنده‌ام. هیچ‌وقت نمی‌میرم. درست می‌گفت. رفت و بعد از سه روز شهید شد.»
قسمت دوم خاطرات شهید «محمود جهان‌شیر»

رازی بین «محمود» و عموی بچه‌های کربلا

برادر شهید «محمود جهان‌شیر» نقل می‌کند: «بهش گفتم: تو چطور تونستی تیربار به اون سنگینی رو حمل کنی؟ گفت: با فرستادن صلوات. گفتم: راستی، نفهمیدم تو که تشنه بودی چرا آب نخوردی؟ گفت: این یک چیزی بود بین من و عموی بچه‌های کربلا.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمود جهان‌شیر»

وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس می‌کنم

پدر شهید «محمود جهان‌شیر» نقل می‌کند: «در یک اتاق تاریک و در بسته به نماز می‌ایستاد. می‌گفتم: سر نماز چه کار می‌کنی که باید توی یک اتاق در بسته باشی؟ گفت: به جز خوندن نماز و قرآن کاری نمی‌کنم، اما وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس می‌کنم.»

مزه شهادت را چشیدم

برادر شهید «ابوالفضل ابراهیمیان» نقل می‌کند: «به هیچ‌کس نگفته بود که پاش ترکش خورده. فقط به همسرم گفته بود: من مزه شهادت را چشیدم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی»

من حنظله هستم

هم‌رزم شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» نقل می‌کند: «شب عروسیش بود. یک ورق کاغذ از جیبم درآوردم و روی آن نوشتم: فردا اعزام است. یکی از بچه‌ها آن را به علی‌اصغر رساند. در جواب برایم نوشت: اگر فردا اعزام است، من هم حنظله هستم.»
قسمت اول خاطرات شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی»

تکه پارچه‌ای برای تبرک

همسر شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» نقل می‌کند: «یکی از دوستان قزوینی‌اش به نام علی اسماعیلی شهید شده بود. علی‌اصغر تکه‌ای از لباسش را برای تبرک آورد و در آلبوم عکسش گذاشت و گفت: اگه خدا خواست و من شهید شدم، دوست دارم با خودم ببرمش.»
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

انتخاب و بستن پیشانی‌بند قبل از عملیات در جبهه

«بعد از گفتن بسم‌الله چشمان خود را بست و پیشانی بند سبزی را برایم برداشت که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل (ع). آن را بوسید و به پیشانی من بست. بعد نوبت من شد. چشمان خود را بستم و با دستی لرزان یک پیشانی بند برداشتنم ...» ادامه این خاطره از محمود قنبری را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

تازه گچ پاهایش را باز کرده بود اما دست از جبهه رفتن برنمی‌داشت

«در را که باز کردم عصای زیر بغلش را پنهان کرد که من نبینم. پای گچ گرفته‌اش را که دیدم نگران و مضطرب گفتم چی شده؟ گفت هیچی پایم به جایی خورده و در بیمارستان صحرایی تحت مراقبت بودم حالا که بهتر شدم آمدم خانه ...» ادامه این خاطره از شهید «علی سیم‌بر» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

ما اهل کوفه نیستیم بصیر تنها بماند!

«عملیات لو رفته بود. کمبود امکانات و غذا بچه‌ها را خیلی خسته کرده بود به طوری که بیشتر اوقات به هر نفر یک لیوان پلاستیکی سرخالی برنج می‌رسید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه