خاطره ای از شهید - صفحه 19

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «جمعه دمیار»

پدرم یکی از دلیرمردان دوران جنگ بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «یکی از خاطراتی که از پدرم به یاد دارم این است که پدرم یکی از دلیرمردان دوران جنگ بود و ...»
خاطره‌‌ای از جانباز شهید «موسی عامریان مقدم»

ما باید قدردان این ملت عزیز باشیم

همسر شهید تعریف می‌کند: «شهید می‌گفت ما باید قدردان این ملت عزیز باشیم و باید با مردم با مهربانی برخورد کنیم»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین عالی‌زاده»

شهیدی که زندگی‌اش با هنر عجین شده بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «حسین عاشق نقاشی کردن بود، قاری قرآن بود، لحن و صورت زیبایی داشت. همیشه می‌گفت قرآن را باید با صدای خوش خواند، توی نقاشی کردن هم دستی توانا داشت.»
خاطره‌‌ای از شهید «احمد مدنی سربارانی»

ما با هم به جبهه می‌رویم

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: «بعد از آموزشی انشاالله با هم به جبهه می‌رویم، خدمت سربازی را با هم تو یک سنگر خدمت می‌کنیم، نمی‌دانستیم که هر کدام از ما واقعا داخل یک گردان و لشکر می‌افتیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «مریم جلالی»

هنگام شهادت هم به فکر فرزندانش بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت همین جا وصیت می‌کنم که پس از مرگ من بچه‌ها را به کسی ندهید، خودتان آن‌ها را بزرگ کنید و برایشان مادری کنید»
خاطره‌‌ای از شهید «علی رنجبری»

شهیدی که برای رفتن به جبهه مصمم بود

پدر شهید تعریف می‌کند: «می‌خواست به جبهه برود، مادرش گفت هنوز برایت زود است که به جبهه بروی، انشاالله وقتش که شد برو ولی علی مصمم بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «پرویز صالحی جنتی»

اگر ما نرویم پس چه کسی از میهن ما دفاع کند

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید می‌گفت اگر ما برای دفاع از میهن نرویم و دیگران هم نروند پس چه کسی می‌خواهد از میهن ما دفاع کند، آیا ما باید بگذاریم که آمریکا بیاید میهن و ناموس ما را مورد اذیت و آزار قرار دهد.»
خاطره‌‌ای از شهید «یعقوب رحیمی»

شهید مبارزه با اشرار شد

پدر شهید تعریف می‌کند: «چون راه‌های آن منطقه ناامن بود در آن جا ماند و از مردم در مقابل اشرار دفاع می‌کرد تا اینکه روزی با اشرار روبه‌رو شد.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل نوحه‌گو شهواری»

شهیدی که امام زمان(عج) را ملاقات کرد

دوست و همسنگر شهید تعریف می‌کند: «شروع کردم به گریه کردن که یک مرتبه متوجه شدم اسب سفیدی به طرفم می‌آید، از آن حالت خارج شدم، فکر کردم منافقین حمله کردند.....»
خاطره‌‌ای از شهید «سام رمضانی رودانی»

خبر شهادتش که آمد به خودم افتخار کردم

پدر شهید تعریف می‌کند: « او رفت و خبر شهادتش آمد، وقتی من این خبر را شنیدم به خودم افتخار کردم که چنین پسری را فدای اسلام پاک و مقدس کرده‌ام.»
قسمت نخست خاطرات شهید «عربعلی جشن»

توسل به باب‌الحوائج کارساز شد

همسر شهید «عربعلی جشن» نقل می‌کند: «گفت: نصف بچه‌ها زخمی و شهید شدن و ما نتوانستیم حتی پیکرشون را به عقب بیاریم. با تعجب و حیرت نگاهش کردم و گفتم: خودتون چطور نجات پیدا کردین؟ در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود گفت: خدایی بود. به حضرت ابوالفضل (ع) متوسل شدیم. خودمون هم نفهمیدیم چطور نجات پیدا کردیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام مکاری‌زاده»

من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است

مادر شهید تعریف می‌کند: «من از شهید می‌خواستم که ازدواج کند اما او قبول نمی‌کرد و می‌گفت مادرجان من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است.»
خاطره‌‌ای از شهید «صفر دادخداپور بیکاه»

وداع شهید با دخترش

همسر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌دانست شهید می‌شود و تنها دخترش که هنوز یکسال کامل را نداشت هر لحظه در آغوش می‌گرفت و او را می‌بوسید و در گوشش زمزمه می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی نمردی»

شهیدی که به قولش عمل کرد و به خانه بازگشت

مادر شهید تعریف می‌کند: «از بنیاد شهید آمده بودند، بغض تو گلویم انبار و دست و پایم سست شده بود، علی آمده بود همان طور که خودش قول داده بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد عیدزاده»

همه او را با پاکی و صداقتش می‌شناختند

برادر شهید تعریف می‌کند: «تمام مردم آبادی او را با پاکی و صداقتش می‌شناختند، بیشتر مردم محل برای مشورت در کارهایشان به نزد او می‌آمدند و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «قنبر عبدالله‌زاده غلام‌شاهی»

شهیدی که با گرفتن حنا به پایش، خبر از شهادتش داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «به خواهرش می‌گفت به قدری حنا درست کن که پاهایم سوزش کند چون ممکن است دوباره برنگردم.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین رنجبری نیاکی»

15 سال منتظر آمدنش بودم

برادر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌‌دانست که این آخرین باری است که این خانه را می‌بیند و از این کوچه گذر می‌کند. رفتن و آمدنش 15 سال به درازا کشید، 15 سال منتظر آمدنش بودم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابوالقاسم جمعه‌پور گنجی»

شهیدی که نگران همسنگرش بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «یکی از همشهریانمان که با هم در یک محله زندگی می‌کردیم همسنگر او بود. ابوالقاسم بیشتر از اینکه ناراحت خودش باشد، ناراحت همسنگرش بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام خرگر»

شهیدی که به فرمان امام(ره) لبیک گفت

خواهر شهید تعریف می‌کند: «اگر ما به جبهه نرویم، صدامیان کشور ما را تصاحب کرده و امنیت مردم را به خطر می‌اندازند. باید به حرف امام خمینی لبیک بگوییم تا بتوانیم دشمن را شکست دهیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد کارگر»

شهیدی که در خواب مادرش را شفا داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «چند وقتی بود که سردرد خیلی عجیبی داشتم. شهید به خوابم آمد و گفت مادر چی‌شده؟، گفتم مادر سرم درد می‌کند و ....»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه