خاطره ای از شهید

navideshahed.com

برچسب ها - خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «حبیب پرخاری»
دوست شهید تعریف می‌کند: عید سعید قربان بود و قرار بود فردای آن روز همه لباس‌های نو خود را بپوشیم. فردای آن روز پیش شهید رفتم و دیدم که شهید همان لباس‌های همیشگی خود را پوشیده. از او پرسیدم چرا لباس‌ نو نپوشیدی؟ او گفت؛ چه فرقی دارد، این لباس هم خوب و نو است. تا اینکه فهمیدم یکی از بچه‌های همسایه که لباس نو نداشت، شهید لباس نو خود را به او داده تا او را از این طریق خوشحال کند.
کد خبر: ۵۹۵۷۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۴

خاطره‌‌ای از شهید «ایرج زینلی مزرایی»
خواهر شهید تعریف می‌کند: یک روز از نظر مالی خیلی دستمان تنگ شد، به طوری که حتی پول خرید یک نان را هم نداشتیم. شهید با یک جدیت خاصی گفت؛ چند لحظه صبر کنید همه چیز درست می‌شود. شهید کتاب مفاتیح الجنان را برداشت و شروع به خواندن زیارت مخصوص حضرت زهرا (س) کرد.
کد خبر: ۵۹۵۶۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۳

خاطره‌‌ای از شهید «خداداد زاهری»
خواهر شهید تعریف می‌کند: شهید حدوداً یک سالش بود که به یک بیماری خطرناک و لاعلاج مبتلا شده بود و دکترها همه جوابش کرده بودند. مادرم در آن زمان بدون هیچ نگرانی به علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) متوسل شد و گفت؛ آقا اگر صلاح در این است که بچه‌ام زنده بماند او را شفا بده.
کد خبر: ۵۹۵۶۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۳

خاطره‌‌ای از شهید «علی خرمی»
مادر شهید تعریف می‌کند: دوباره می‌خواست به جبهه برود، به او گفتم؛ چند ماه نمیشه که برگشتی، دوباره می‌خواهی بروی؟ زخمت هنوز کاملاً خوب نشده، بمان، وقتی خوب شدی بعد برو. با این حرف می‌خواستم او را از رفتن منصرف کنم ولی او همش می‌گفت؛ من باید برگردم، دوستانم تنها هستند، نمی‌خواهم در حسرت ندیدنشان بمانم.
کد خبر: ۵۹۵۲۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۷

خاطره‌‌ای از شهید «بهروز بختیاری شمیلی»
برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم برای کمک به نیازمندان، همراه با دوستانش کارگری می‌کرد. آن‌ها تصمیم گرفته بودند دستمزدی را که از این کار به‌ دست می‌آورند، صرف کمک به نیازمندان کنند. همچنین بین خودشان عهد بسته بودند که این کار خیر، رازی بین آن‌ها بماند و کسی از آن با خبر نشود.
کد خبر: ۵۹۵۱۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۶

خاطره‌‌ای از شهید «هدی خطیب»
فرزند شهید تعریف می‌کند: با یکی از بچه‌ها دعوام شد. آن پسر رفت و مادرش را آورد، مادرش آمد درب منزلمان و شروع به سر و صدا کرد ولی مادرم با آن شخص، صمیمانه و با مهربانی برخورد کرد و آن شخص از رفتارش شرمنده شد. وقتی آن دو نفر رفتند به مادرم گفتم؛ شما چرا برخورد تند نکردی؟ مادرم گفت؛ مگر جواب بدی را با بدی می‌دهند.
کد خبر: ۵۹۴۷۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۰

خاطره‌‌ای از شهید «علی براهیمی قلعه‌قاضی»
مادر شهید تعریف می‌کند: پسرم علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت و این علاقه به گونه‌ای بود که خواب امام خمینی (ره) را می‌دید و هر وقت می‌خواست خوابش را تعریف کند با گریه حرف می‌زد.
کد خبر: ۵۹۴۷۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۰

خاطره‌‌ای از شهید «عیسی حیدری سراجی»
خواهر شهید تعریف می‌کند: وی علاقه بسیار زیادی به جبهه رفتن و دفاع از میهن اسلامی را داشت و تنها آرزویی که داشت، شهادت بود.
کد خبر: ۵۹۴۶۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۰۹

خاطره‌‌ای از شهید «حسین اولی‌پور‌بندری»
مادر شهید تعریف می‌کند: به او گفتم؛ عزیزم برو به امید خدا برمی‌گردی. در جوابم گفت؛ اگر مسئول مین‌گذاری باشم امکان برگشتم سخت است، برایم دعا کن. این حرف‌ها را که گفت، با خوشحالی و به امید شهادت به جبهه رفت تا تنها آرزویش برآورده شود.
کد خبر: ۵۹۴۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۰۸

خاطره‌‌ای از شهید «نعمت‌الله آشوری»
برادر شهید تعریف می‌کند: تصمیم گرفته بود که به جبهه برود، چند روز قبل از رفتنش خواب دیده بود که شهید می‌شود و به ما گفت که اگر رفتم دیگر بر نمی‌گردم. وقتی که دلیلش را پرسیدیم در جواب گفت؛ خواب دیده‌ام که در جبهه به شهادت می‌رسم.
کد خبر: ۵۹۳۴۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۲۶

خاطره‌‌ای از شهید «پیرداد نظری»
مادر شهید تعریف می‌کند: زمانی که خبر شهادت پسرم را آوردند حس کردم دنیا برایم تیره و تار شده و پاهایم رمق ندارد. بسیار بی‌تابی می‌کردم، روزها اشک می‌ریختم و از اینکه فرزندم دیگر کنارم نیست ناراحت بودم اما حالا بعد از گذشت چندین سال خوشحالم که فرزندم را در راه خدا دادم.
کد خبر: ۵۹۳۱۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۹

پدر شهید «حسین شاه بخش» نقل می‌کند: برای آخرین بار به ما گفت؛ پدر و مادر عزیزم، من در آینده نخواهم بود ولی شما با همدیگر خوب باشید. انگار خودش به دلش افتاده بود که شهید می‌شود و گفت شما برایم غصه نخورید.
کد خبر: ۵۹۳۰۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۹

خاطره‌‌ای از شهید «مهراب رشیدی گل‌روئیه»
برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم بعد از اینکه درسش را در شهرستان یزد به اتمام رساند. می‌خواست شروع به تدریس کند. شهید می‌گفت؛ آدم باید کاری کند که خداوند متعال او را تایید کند و از او راضی باشد وگرنه بنده خدا چه کاره می‌باشد که کسی را رد یا قبول کند.
کد خبر: ۵۹۳۰۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۸

خاطره‌‌ای از شهید «عبدالرضا مریدی»
پدر شهید تعریف می‌کند: یک بار از ناحیه پا مجروح شده بود و خانواده هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتند تا اینکه یکی از دوستان شهید در جمع خانواده، ناگهان حرف از دهانش پریده و می‌گوید؛ مریدی از ناحیه پا مجروح شده.
کد خبر: ۵۹۲۶۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۲

خاطره‌‌ای از شهید «بهزاد پسندی‌پور»
پدر شهید تعریف می‌کند: ‌ساعت مچی‌اش را باز کرد و به من داد. گفتم؛ بهزاد جان! این ساعت را برای خودت نگهدار، به دردت می خورد. گفت؛ عقربه‌های این ساعت زمانی خوب است که برای جشن بچرخد، تو آن را به یادگار از من نگه دار. هنوز عقربه‌هایش به یاد او می‌چرخند.
کد خبر: ۵۹۲۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۰

خاطره‌‌ای از شهید «عیدی محمودشاهی»
همرزم شهید تعریف می‌کند: شهید یکی از مسن‌ترین افراد گردان ۴۲۲ بود که همه‌ی بچه‌های گردان او را پدر صدا می‌زدند و به او احترام می‌گذاشتند. تمام رزمندگانی که آنجا بودند همیشه از شجاعت وی می‌گفتند. ایشان با اینکه سن بالایی داشت ولی آرپی‌جی‌زن گردان بود.
کد خبر: ۵۹۲۴۷۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۰

خاطره‌‌ای از شهید «شهسوار بهرامی»
مادر شهید تعریف می‌کند: ‌شهید همیشه می‌گفت؛ شهید شدن لیاقت می‌خواهد، مادر دعا کن لیاقت شهید شدن را داشته باشم، دوست دارم نفس و جانم را فدای اسلام کنم، همان طور که امامم در راه اسلام جنگید.
کد خبر: ۵۹۲۱۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۴

خاطره‌‌ای از شهید «حبیب ناصری»
مادر شهید تعریف می‌کند: حبیب پسری بسیار خوش اخلاق و مهربان بود. هر کاری که انجام می‌داد فقط برای رضای خداوند بود. او داوطلبانه به جبهه رفت و شهید شد.
کد خبر: ۵۹۱۸۷۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۳۱

خاطره‌‌ای از شهید «همت‌الله شرف‌علی‌پور»
برادر شهید تعریف می‌کند: وی حامی و تکیه‌گاه محکم و استواری برای خانواده به حساب می‌آمد. مادرم از داشتن چنین فرزندی به خود می‌بالید. وجود همت به عنوان تنها نان‌آور خانواده خیلی مهم بود و تمام مشکلات خانواده بر دوش او سنگینی می‌کرد.
کد خبر: ۵۹۱۷۸۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۳۰

خاطره‌‌ای از شهید «عباس کاظمی نازی»
پدر شهید تعریف می‌کند: به یاد دارم که یک گربه، اینقدر از پسرم مهربانی دیده بود که هر موقع می‌فهمید او در منزل حضور دارد، سریعاً می‌آمد و شهید به او غذا می‌داد. من به شهید می‌گفتم؛ حیف نیست اینقدر برای این حیوان وقت می‌گذاری؟ شهید در پاسخ می‌گفت؛ از کجا معلوم، شاید این گربه برای ما دعا کند.
کد خبر: ۵۹۱۶۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹