چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۰۹
سردار ایزدی، فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه، در معرفی سردار شهید «جمیل شهسواری» گفته است: «ارتفاعات بلند و سترگ منطقه دیواندره، مریوان، بانه و کوه‌های چهل چشمه در مقابل صلابت و ایستادگی او و یاد چهره مردانه‌اش، به لرزه می‌افتاد.»

نوید شاهد کردستان؛ مادر سردار شهید «جمیل شهسواری» درباره او می‌گوید: «پسرم خیلی شجاع بود، انگار ترس را ندیده بود و نمی‌شناخت، آخر او همه چیز را از خدا می‌دانست و تنها به قدرت او ایمان داشت.»
سردار ایزدی، فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پاسداران، در معرفی شهید شهسواری گفته است: «هرچه که این مرد خدا، در کوران جنگ و جهاد آبدیده‌تر می‌شد، تواضع و ایثارش بارزتر و محبوبیت او، بین مردم و همرزمانش بیشتر می‌شد. شجاعت و دلیری وصف ناشدنی و روحیه اطاعت پذیری آگاهانه شهید جمیل، باعث اعتماد کامل به این فرمانده رشید شده بود. ارتفاعات بلند و سترگ منطقه دیواندره، مریوان، بانه و کوه‌های «چهل چشمه» در مقابل صلابت و ایستادگی او و یاد چهره مردانه‌اش، به لرزه می‌افتاد.»
برادرش جلیل در خصوص ویژگی و روحیات شهید جمیل می‌گوید: «بعد از این که وارد سپاه شد، تحول عجیبی در وجودش پدید آمد. به گونه‌ای که همه افراد خانواده، تغییر حالتش را به خوبی حس می‌کردیم. شوق جنگیدن با ضد انقلاب، همه وجودش را فرا گرفته بود و برای مقابله با دشمن، سر از پا نمی‌شناخت. بدنی نیرومند و روحیه‌ای عالی داشت. همیشه به ما سفارش می‌کرد که؛ به جز خدا، از هیچ بنده‌ای نترسیم.»

نامگذاری تنها پسر 
هنوز کردستان ناامن بود و گروهک‌های ضدانقلاب، همه جا جولان می‌دادند. مدام خبر درگیری رزمنده‌ها و نیرو‌های دشمن، به ما می‌رسید. در این اوضاع و احوال که جمیل سخت مشغول طراحی و نبرد با ضدانقلاب بود، خبر تولد پسرش را به او دادند. در یک فرصت کوتاه، سری به خانه زد و دید که می‌خواهند، اسمی برای پسرش انتخاب بکنند. طبق رسمی که در کردستان هست، هرکدام از اقوام و فامیل، اسمی پیشنهاد داده بودند. در نهایت برادرم، نام «عبدالجبار» را برای پسرش انتخاب کرد و معتقد بود که؛ این اسم، یکی از صفات خدا و بیانگر خشم او بر دشمنان دین است. جمیل دوست داشت که پسرش هم، بر دشمنان دین خدا، خشم بگیرد و مثل خودش با آن‌ها مقابله کند.
راوی: جمال‌الدین شهسواری برادر شهید

نوای فراق
گاهگاهی حال عجیبی به او دست می‌داد و با لهجه شیرین اورامانی، شعری را پیش خودش زمزمه می‌کرد. حالت جمیل شبیه کسی بود که هر لحظه چشم به راه رسیدن چیزی است و یا آدمی که همیشه آماده سفر کردن باشد. یکی از روز‌ها که خودمان را برای عملیات آماده می‌کردیم، او را کنار دریاچه‌ی ارومیـه دیدم که روی شن‌ها نشـسته بود و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد.
باران می‌بارید و هوا بوی غربت می‌داد. نزدیک‌تر کــه شدم، زمزمه‌ غریبانه‌ای به گوشم خورد. دیدم جمیل مثل همیشه، گوشه‌ای پیدا کرده و دارد برای دل خودش می‌خواند. نمی‌خواستم آرامشش را به هم بزنم. همان‌جا ایستادم و زمان تقریبا زیادی، به زمزمه‌اش گوش دادم. چیزی از شعرهایش نمی‌شنیدم و فقط از دور نگاهش می‌کردم، بالاخره به کنارش رفتم و پرسیدم: چه می‌خوانی؟ جوابم داد: هیچی.
از دیدنم خجالت کشیده بود و این حجب و حیا را همیشه داشت. پرسیدم: چرا اینقدر با سوز می‌خوانی؟ مگر چه شده؟ دیگر جوابم را نداد. فقط آهی کشید و در حالی که نگاه معنی داری به من می‌کرد، بلند شد و از آنجا رفت.
راوی: سردار هادی همرزم شهید

خضاب خون
یادم هست در عملیاتی که منجر به شهادت جمیل شد، همگی قبل از حمله، محاسنشان را کوتاه کرده بودند و هرچه من به جمیل اصرار می‌کردم که باید ریشت را بزنی، قبول نمی‌کرد. می‌گفت؛ هر دستوری که بدهی اطاعت می‌کنم، ولی از این یکی معذورم. پرسیدم؛ برای چی؟ در جوابم گفت: دوست دارم محاسنم را با خون سرم خضاب کنم. به شوخی گفتم: مگر بدون ریش نمی‌شود خضاب کرد؟ برگشت به من گفت: دلم می‌خواهد مثل امام علی (ع)، صورتم با خون سرم سرخ بشود. دیگر خاموش شدم و نتوانستم حرفی بزنم.
راوی: سردار هادی همرزم شهید

به زخم‌های خودش بی اعتنا بود
سال ۱۳۶۵ بود که برادرم در عملیات منطقه «کپک» دیواندره، بر اثر انفجار نارنجک، از ناحیه سر به شدت زخمی می‌شود. طوریکه همه رزمندگان و اعضای خانواده، نگران حالش بودند. به هر حال مشیت الهی نخواست که او شهید بشود.
اما بعد از این که کمی حالش بهتر شد و از بیمارستان مرخصش کردند، دکتر‌ها اکیدا به او گفته بودند که به هیچ وجه نباید به کار اصلی‌اش یعنی رزم برگردد. نظر پزشک‌های معالجش این بود که اگر همان کار‌های قبلی را ادامه بدهد، جانش در خطر خواهد بود. وضعش طوری بود که حتی برای سر پا ماندن، می‌بایست مدام دارو مصرف کند. ولی این توصیه‌ها با روحیه‌ای که او داشت، اصلاً جور در نمی‌آمد. دوباره بلند شد و با همان بدن مجروح، برگشت پیش همرزمان خودش. تازه با همان وضعیت، طرح یک عملیات چریکی را آماده کرد و با فرماندهی خودش، آن را به مرحله اجرا درآورد. بعد از همین عملیات بود که موقع برگشتن، از حال رفت و بیهوش روی زمین افتاد.
راوی: جمال‌الدین شهسواری برادر شهید

گروهک‌های منطقه از دستش آرامش و راحتی نداشتند
یکی از روز‌های بهمن ماه سال ۱۳۶۶ بود، می‌خواستم به گردان ضربت حضرت رسول (ص) دیواندره بروم.
خلاصه بلند شدم و به راه افتادم، به گردان ضربت که رسیدم خورشید غروب کرده بود و هوا داشت تاریک می‌شد.
فرمانده گردان ضربت دیواندره آن روزها، شهید شهسواری بود، او خیلی زرنگ بود، گروهک‌های منطقه از دستش آرامش و راحتی نداشتند، و طولی نکشید که منطقه دیواندره از وجود گروهک‌ها پاکسازی شد.
با اینکه می‌خواستم کارم را هر چه زودتر انجام دهم، اما باز وقت نماز طول کشید. بالاخره شام را در گردان خوردم، و وضو گرفتم و برای خواندن نماز آماده شدم؛ و سمت نماز خانه رفتم، نماز خانه گردان در نداشت یک چادر برزنتی را به جای در آویزان کرده بودند چادر را به کنار کشیدم دیدم داخل نماز خانه خیلی تاریک است و تنها یک سوز ضعیف فانوس به چشم می‌خورد. دقیق که شدم صدای بسیار ضعیفی را شنیدم که ذکر «سبحان الله» می‌گفت.
با خودم گفتم یکی از بچه‌ها نماز می‌خواند نتوانستم به نماز خانه بروم، همان جا منتظر ماندم، بعد از چند لحظه پرده کنار زده شد و کسی بی سرو صدا بیرون آمد. دیدم شهید شهسواری است، بلافاصله سلام کردم، و احوالپرسی گرمی با من کرد و گفت اگر کاری داری انجام دهم و من از حسن برخورد و صفای روحی او شرمنده شدم.
راوی: نظام مرادی دوست شهید

آخرین تماس
کلاس اول ابتدایی بودم، پدرم به من قول داد، اگر معدلم ۲۰ شود جایزه‌ای خوب برایم می‌آورم. پایان امتحانات نوبت دوم معدلم ۲۰ شد، اما پدرم خانه نبود برای انجام عملیات به ماموریت رفته بود.
وقتی با منزل تماس گرفت و با مادرم صحبت کرد به مادر گفتم به او بگوید من معدلم بیست شده و او هم باید به وعده اش عمل کند.
وقتی مادرم به ایشان گفت، پدرم در جواب بعد از تشویق و تمجید گفت: چشم حتما فراموش نکرده ام، تا چند روز دیگه بر میگردم و جایزه اش رو هم بهش میدم.
اون روز آخرین روز‌های اسفند بود و به آخرین تماس ایشان منجر شد و دیگر نه صدایش را شنیدم و نه خودش را.
در منزل پدربزرگم بودیم و صبح به ما خبر دادند که پدرم زخمی شده به یکباره منزل پدربزرگم شلوغ شده بود و همه فامیل و آشنایان از شهر و روستا آمده بودند، خیلی برای من جای سوال بود. بعد‌ها فهمیدم که همه شب از طریق خبر سراسری خبردار شده بودن.
صبح به همراه عده‌ای از فامیلهایمان سوار ماشین شدیم و به طرف سنندج حرکت کردیم، در نصف راه چشممان به ماشین‌ها و هلیکوپتر سپاه افتاد و آمبولانس حامل پیکر شهید متوقف شد و همه پیاده شدیم، آنجا بود که فهمیدم پدرم شهید شده است.
راوی: جبار شهسواری فرزند شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده