چند خاطره کوتاه و خواندنی از شهید «بختیار فتاحی»
نوید شاهد کردستان؛ بختیار به خانه یکی از فامیلها در روستای پایگلان رفته بود و در آنجا دیده بود که گروهکهای ضدانقلاب مردم را جمع کرده و با هدف تبلیغات واهی برای آنها سخنرانی میکردند.
بختیار که به دقت به سخنانشان گوش داده بود و با سن کمی که داشت متوجه شده بود که تناقضات زیادی بین حرفهاشون هست و آنچه میگویند با عملشان مطابقت ندارد.
هنگام برگشت به خانه به من و پدرم گفت: این عده که به بهانه دفاع از خلق اسلحه به دست گرفته و مشغول فعالیتند خودشان هم نمیدانند چکار میکنند و چه میگویند، اینان فقط گول تبلیغات دروغین افرادی را خورده اند و اگر روزی قدرت به دست بگیرند برای همه مردم خطر دارند و مردم را به تباهی خواهند کشید، نباید بگذاریم به اهداف شوم و شیطانیشان برسند.
تا چندین روز با پدرم در این خصوص جر و بحث میکرد با همین بهانه میخواست وارد تشکیلات سپاه پاسداران شود، اما پدرم به دلیل سن کمش راضی نمیشد و میگفت: تو کشته میشوی و من تحمل این سختی را ندارم.
در نهایت بختیار به پدرم گفت: به حرف شما گوش میکنم و از خواسته خودم صرفه نظر میکنم.
مدتی بعد شناسنامه اش را میخواست و به پدرم گفت میخواهم برای کارکردن به تهران بروم و شناسنامه رو باید به همراه داشته باشم، پدرم نیز شناسنامه اش را همراه مقداری پول به او داد او هم برای سفر آماده شد و فردای همان روز عازم تهران شد.
پس از مدتی نیروهای سپاه برای پاکسازی و ایجاد پایگاه وارد روستا شدند و در کمال نا باوری بختیار هم که به تجهیزات نظامی مجهز شده بود به همراه آنان بود.
ایشان به همراه چند تن از همرزمانش به خانه آمدند و داستان کار در تهران را تعریف کرد و گفت شناسنامه را برای پیوستن به سپاه پاسداران میخواستم و امیدوارم که پدرم من را ببخشد و از من نرنجد.
سهم جیره
بختیار من را از همه بیشتر دوست داشت و همیشه با من بازی میکرد و زمانیکه تنقلات یا خوراکی میگرفتند سهم خودش رو نمیخورد و حتی اگه ماهها طول میکشید آنرا داخل کوله پشتیش نگه میداشت و هنگام برگشت به خانه آن را به من میداد (گاهی اگر بیسکویت یا کیک بود تبدیل به پودر میشد).
وقتی میپرسیدم که چرا خودت نخوردی و لااقل مقداری از همین تنقلات را بخور! جواب میداد: من زیاد خوردم تو نگران من نباش. در حالیکه میدانستم لب به آنها نزده بود.
شهادت
با ورود سپاه به منطقه و پاکسازی روستاها پایگاهی در روستای مجاور به نام «نسنار» بختیار نیز در آنجا مشغول خدمت بود و یک شب گروهکهای ضد انقلاب به آنجا حمله کردند و صدای شلیک گلولهها در روستای ما (چشمیدر) به گوش میرسید، بیش از دو ساعت درگیری طول کشید.
نیمههای شب صدای شلیکها تندتر شده بود و چند انفجار مهیب هم رخ داد بعد از آن صداها کمتر و کمتر شده بود.
چون هوا تاریک بود و منطقه امنیت نداشت، کسی جرات نمیکرد به آنجا نزدیک شود، تا اینکه صبح زود به ما خبر دادند که پایگاه سقوط کرده و تمام نیروها از جمله شهید بختیار به شهادت رسیدند.
گروهکهای ضد انقلاب در نهایت ناجوانمردی با ۳ برابر نیرو به آنجا حمله کرده بودند و نیروهای پایگاه جز اسلحههای سبک چیزی نداشتند، همین امر باعث سقوط پایگاه شده بود.
راوی: محمد غریب فتاحی (برادر شهید)