سیری در زندگی و احوالات قبل از شهادت شهید «حمیدرضا کاوه»
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید حمیدرضا کاوه روز بیست و پنجم شهریور ماه سال ۱۳۴۳ میان خانوادهای متدین و مذهبی در شهرستان قروه به دنیا آمد.
حمیدرضا دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و با رسیدن به سن ۷ سالگی راهی مدرسه شد و مقاطع تحصیلی را تا اول راهنمای ادامه داد.
تحصیل در دوره راهنمایی وی مصادف بود با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، همین امر باعث شد تا از ادامه تحصیل در مدرسه باز بماند.
در بهمن ماه ۱۳۵۹ و در حالی که ۱۶ سال سن داشت به خاطر علاقهای که به دفاع از کیان اسلامی داشت به عنوان بسیج به سپاه پاسداران شهرستان قروه پیوست و پس از گذراندن آموزشهای عمومی راهی جبهه شد.
حمیدرضا با لیاقت و شایستگی که از خود نشان داد، روز یکم فروردین سال ۱۳۶۳ به عنوان فرمانده گردان عملیاتی سپاه مریوان در پایگاه «گویزه کوره» مشغول به خدمت شد.
سیما و ظاهر متین و باوقاری داشت و با هر کس هم صحبت میشد او را شیفته رفتار مطلوب و انسانی خود میکرد. در برابر ظلم و ستم نمیتوانست آرام باشد و یار و یاور مظلومان و دشمن سر سخت ظالمان و زور گویان بود و با غرور و کبر بیگانه بود و در مقابل آن همه ایثار و از خودگذشتگی که از خود نشان میداد هیچ گونه ادعایی نداشت.
حمیدرضا سرانجام روز پانزدهم مهر ماه سال ۱۳۶۴ پس از جهادی مستمر و دلیرانه در کمین گروهکهای وابسته به استکبار جهانی افتاد و حین درگیری در روستای «گویزه کوره» از توابع شهرستان مریوان به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای قروه به خاک سپرده شد.
احوالات قبل از شهادت شهید حمید رضا کاوه از زبان همرزمانش
همرزم شهید نقل میکند: سه روز قبل از شهادت و در آخرین ملاقاتی که با ایشان داشتم با مزاح گفتم، حمیدرضا تو در آینده نزدیک شهید خواهی شد، در حالیکه برق چشمانش رو میشد به وضوح دید خیلی مشتاقانه گفت: «خوش به حال حمیدرضا! تو از کجا میدانید؟» گفتم: با این دوری که تو برای نابودی دشمنان برداشتی، معنیش این هست که برای رسیدن به شهادت لحظه شماری میکنی.
در ادامه گفتم: راستی حمیدرضا چرا ازدواج نمیکنی (اینو گفتم که ببینم تمایلش به دنیا چگونه است)؟ اما با اخم گفت: خواهشا در این خصوص حرفی نزن.
راوی: همرزم شهید
خلوت عاشقانه
یک روز در محوطه پایگاه در حال انجام کاری بودم حمیدرضا را ناراحت و غمگین دیدم که در گوشهای به خلوت نشسته بود. حال و هوای همیشگی را نداشت میشد یه بغض سنگین را در سیمایش به وضوح دید، جلوتر رفتم تا علت خلوتش را بدانم و بعد از احوالپرسی علت چهره نگرانش را پرسیدم حمیدرضا سرش را پایین انداخت تا اشک هایش را از من پنهان کند و در جواب گفت: «من زنده ام در حالی که تعداد زیادی از دوستانم شهید شده اند».
آن لحظه فهمیدم برای شهادت لحظه شماری میکند و با آرزوی شهادت زندگی میکند.
راوی: همرزم شهید