شهیدی که معتقد بود رفع مشکلات مردم عبادت است
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید رحمان صالح زاده فرزند احمد روز سوم تیرماه سال ۱۳۲۱ میان خانوادهای کشاورز و مقید به دین مبین اسلام در روستای «سرشیو» از توابع شهرستان سقز به دنیا آمد.
رحمان دوران کودکی را تحت حمایت و تعالیم پدر و مادرش در روستا سپری کرد و به دلیل نبود امکانات تحصیلی و آموزشی در روستا از کسب علم و دانش محروم ماند، اما طبق عرف منطقه در آن دوران همراه با سایر هم سن و سالانش نزد ماموستا در مسجد به آموختن علوم دینی و قرآن کریم پرداخت و همزمان در امورات کشاورزی و دامداری به اعضای خانواده کمک میکرد.
وی بسیار آرام و متین بود و در کارهایش به نظم و به پاکیزگی خیلی اهمیت میداد، هرگز با صدای بلند سخن نمیگفت و اصولا" از رفتار ملایمی برخوردار بود.
اخلاق خوش، قناعت و صبوری در زندگی از ویژگیهای رحمان بود و هرگز باعث رنجش کسی نشد و در انجام هر کار خیری پیش قدم میشد و سعی میکرد با صبر و شکیبایی مشکلات پیش رو را از میان بردارد.
با رسیدن به سن ازدواج، به تصمیم بزرگان خانواده با دختری عفیف در شهرستان بانه ازدواج کرد و ثمره پیوند وی با همسرش ۲ فرزند است.
رحمان بعد از مدتی به شهر بانه مهاجرت کرد و علاوه بر کار کشاورزی به کارگری هم مشغول شد.
وی سر انجام روز چهارم مهرماه سال ۱۳۶۲ در روستای بادمجان بر اثر بمباران هوایی رژیم بعثی عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در این روستا به خاک سپرده شد.
روستای بادمجان از توابع بخش ننور شهرستان بانه است که در ۳۲ کیلومتری این شهر قرار دارد و پاییز سال ۱۳۶۲ مورد حمله شیمیایی قرار گرفت و در این حمله ناجوانمردانه ۲۵ نفر مصدوم و ۱۱ نفر به شهادت رسیدند.
گره گشا مشکلات مردم بود
راوی: (همسر شهید)
شوهرم مرد بسیار خوش خلق و خوش زبانی بود به طوریکه در هر مجلسی که بود سعی میکرد با شیرین کلامی و خوش طبعی دیگران را به کارهای نیک تشویق کند و در این کار هم بسیار موفق بود، شهید رحمان معتقد بود رفع مشکلات مردم عبادت است.
همین امر باعث شده بود تا مردم روستای «بادمجان» و روستاهای همجوار وی را بشناسند و در امورات، خصوصا مشکلاتشان با وی مشورت کنند و به دلیل شناختی که از وی داشتند اگر کاری یا چیزی از کسی میخواست به او «نه» نمیگفتند.
نمونه کوچکی از کارهای خیر خواهانه که رحمان انجام داد این بود: روزی پسر جوانی که در یکی از روستاهای همجوار زندگی میکرد به منزل ما آمد و سراغ شوهرم (رحمان) را میگرفت. به او گفتم که رحمان تا غروب برنمی گردد و اگر کاری با او دارد غروب برگردد.
آن جوان هم رفت هنگام نماز مغرب در مسجد ایشان را دیده بود و با هم بعد از نماز به منزل بازگشتند.
بعد از صرف شام آن جوان به رحمان گفت: «من تعریف شما را زیاد شنیده ام و میدانم که کسی روی حرف شما حرف نمیزند و دست رد به سینه شما نمیگذارد، از شما میخواهم مشکل من را حل کنی، من چند سالیست که میخواهم با دختری در روستای شما ازدواج کنم، اما پدر و مادرش قبول نمیکنند و رضایت نمیدهند، حال هر کاری از دستت بر میاد برایم انجام بده، تا عمر دارم لطفتان را فراموش نخواهم کرد».
رحمان نیز فردای همان روز برای تحقیق در مورد صحبتهای آن جوان به خانه دختری که ازش خواستگاری کرده بود رفت و پس از اطمینان کامل پیش قدم شد و کاری کرد تا آن دو جوان به آرزویشان برسند.
اکنون چندین سال از این ماجرا میگذرد و آن دو نفر با خوشبختی در کنار هم زندگی میکنند و همیشه دعا گوی رحمان است.