خاطرات شهدا

خاطرات شهدا
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

دل‌تنگی‌های من و دست‌های بی‌انتهای شهدا

«نامه‌ای که برای یک شهید می‌نویسم، درد دل کردن با اوست و بی‌گمان تو در آن سوی افق چیزی دیدی که چشم را از دیدن جهان فرو بسته‌ای و دست‌های تو منت‌های دل‌تنگی من است و اکنون تو تمام دلتنگی‌های مرا با خود برده‌ای ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطره‌ای از شهید بیژن اسکندرزاده «۱»

درس روسفیدی بیژن برای مادر

مادر شهيد در خاطره ای روایت می‌کند: «بیژن همیشه در کارهای خانه بسیار به من کمک می‌کرد و در روزهای تعطیل، اوقات خود را به چرای گوسفندان می گذراند و زندگی در طبیعت آرامش را برای او به ارمغان می‌آورد...» متن کامل خاطره اول این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

شهید «سیمیاری» بی‌خبر به جبهه رفت، اما نامه‌اش بازگشت

«بعد گذشت چند روز از اعزام پسرم به جبهه، خبر شهادتش رسید، خبری تلخ که قلب خانواده را شکست. اما درست در همان روزها، نامه‌ای از پسرم به دست‌مان رسید که سرشار از عشق و عذرخواهی بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «ابوالحسن سیمیاری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا اخلاقی»

شنیدن صحبت‌های امام برایم مثل گوش دادن به قرآن است

هم‌کلاسی شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «می‌نشست پای صحبت امام. می‌گفت: وقتی به صحبت‌های امام گوش می‌دم، انگار توی گوشم قرآن می‌خونن.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدرضا اخلاقی»

خط و نشان کشیدن برای شهید

مادر شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «وقتی رفتم کنار تابوتش، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. مریضی‌ام در دوران بارداری، زیارت امام رضا(ع) و نذر کردن برای سالم ماندن او، مدرسه و مسجد رفتنش. گفتم: محمدرضا! یادته که گفتم بری شهید می‌شی، این خط و این هم نشون! دیدی درست گفتم.»

همه بدنش کبود بود

«یک روز بهانه‌ای پیدا کرد آمدند حاج‌آقا را بردند. شکنجه‌اش کردند صدای یاالله و یا زهرا (س) گفته‌هایش را می‌شنیدیم و گریه می‌کردیم. وقتی برش گرداندند لبخند می‌زد همه بدنش کبود بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات اسارت شهید «لشگری»؛

لحظات شیرین خلبانان شکنجه شده در سلول اسارت

«لحظاتی شیرین و به یاد ماندنی برای هر سه نفر ما بود. سه برادر مسلمان ایرانی سه خلبان اسیر، که دو - سه ماه را در تنهایی با آن شکنجه‌ها، سختی‌ها، دلهره‌ها و ترس‌ها گذرانده بودند حالا در کنار هم بودند. از اینکه دیگر تنها نخواهیم شد اشک شوق و امید از چشمان‌مان جاری بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

طرح لبیک آمد و همه عازم جبهه شدند

«طرح لبیک آمد و همه عازم جبهه شدند، چون کارگزینی سپاه نیرویی را نداشت و از طرفی هم قبلاً در کارگزینی کار کرده بودم، مسئول کارگزینی رزمندگان شدم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛

این آقا نخست‌وزیر است!

«به او گفتم این آقا را می‌بینی که جلوی تو نشسته است گفت بله. گفتم این آقای رجایی نخست‌وزیر است نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت شما هم مثل اینکه محلی نیستید گفتم نه. خیلی اصرار کرد تا به او گفتم وزیر کشاورزی هستم ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت نخست خاطرات شهید «منصور احتشامی»

همیشه از خدا شهادت می‌خواست

مادر شهید «منصور احتشامی» نقل می‌کند: «نه شب خواب داشت و نه روز آرامش! عجله داشت سپاه زودتر قبول کنه بره جبهه. خیلی با خدا بود. همیشه از خدا شهادت می‌خواست.»
برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛

سرنوشتش شهادت بود

«در زمان کودکی علی، در همان محله قدیم ما در خیابان مولوی قزوین یک شب که او را در آغوش داشتم زلزله‌ای به وقوع پیوست که من بلافاصله علی را برداشته و به حیاط خانه دویدم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

سری که قرآن می‌خواند

«بعد از چند دقیقه بازهم خمپاره‌ای بر سر ما انداختند وقتی گردوخاک خوابید دیدم خمپاره به سر یکی از همرزمان اصابت کرده و سرش از بدن جدا شد و همان سر جدا شده شروع به خواندن قرآن کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهید «احمدی‌مقدم» هیچ هراسی در دل نداشت

«یک شب که نماز می‌خواند آتش خمپاره می‌آمد حتی نزدیک سنگر ما طبق معمول خوابیدیم هر قدر که ایشان را نصیحت کردیم که برادر احمدی نماز را قطع کنید، اما برادرمان نماز را به ویژه قنوت را بیشتر طول می‌داد و هیچ هراسی در دل نداشت ...» ادامه این خاطره از شهید «جعفر احمدی‌مقدم» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کاشی خواب

«هنگامی‌که بچه‌ها می‌خوابیدند حاج‌آقا نبود. حدود ساعت سه بامداد بود که دیدم حاج‌آقا دنبال جایی برای خواب می‌گردند و آخر هم بین بچه‌ها جایی به اندازه دو یا سه کاشی پیدا کرده و خود را طوری جمع کرده و خوابید که به نظر می‌رسید یک بچه چهار ساله زیر این عبا خوابیده است ...» ادامه این خاطره از «سید آزادگان، شهید "حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خیلی قشنگه که تا وقتی خدا را ملاقات می‌کنی پاک باشی

برادر شهید «سید علی‌اصغر کاظمی» نقل می‌کند: «می‌گفت: چقدر قشنگه که آدم وقتی شهید می‌‎شه، قرآن توی جیبش باشه و تا وقتی که خدا رو ملاقات می‌کنه پاک باشه.»

فرمانده خدا ترس

«نگهبا‌ن‌ها، مردی را پیش فرمانده پادگان آوردند و گفتند برای فرار از ورزش در جایی مخفی شده است. فرمانده پادگان به آن فرد گفت همه دور پادگان را با کفش دویده‌اند ولی تو برای تنبیه باید با پای برهنه بدوی ...» ادامه این خاطره را در آستانه بزرگداشت عید سعید غدیرخم، از ایثارگران سادات در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
مادر شهید «حاج سیدجوادی»:

باور نکردم پسرم مجروح شده است

« فرداش رفته بودم مزار شهدا که دیدم بچه‌ها پچ‌پچ می‌کنند. گفتم مصطفی چیزی شده؟ اول گفتند مجروح شده باور نکردم. گفتند مفقود شده است. رفتم سپاه گفتم من را بفرستید بروم دنبال پسرم ...» ادامه این خاطره را در آستانه بزرگداشت عید سعید غدیرخم، از شهید «سید علی‌اکبر حاج سیدجوادی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مختار! امشب نور بالا می‌زنی

شوهر خواهر شهید «مختار گندم‌چین» نقل می‌کند: «مختار هر از گاهی مکثی می‌کرد و گاه به مردم و گاه به آسمان نگاه می‌انداخت. علی گفت: کجایی مختار؟ نور بالا می‌زنی، نکنه می‌خواهی شهید بشی؟»

شهید «سید ناصر سیاهپوش» دائم‌الذکر بود

« دائم‌الذکر بود. خیلی از اوقات تسبیح دستش بود. هر کجا می‌رفت، توی هر شرایطی هم که بود مراسم دعا و مناجاتش را رها نمی‌کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاهپوش» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

با همه وجودم راه شهدا را ادامه می‌دهم

«تنها کاری که از دستم برمی‌آید ادامه دهنده راه شهداست پس با همه، وجود می‌خواهم راه پاک شهدا را ادامه دهم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه