حکایتی از شهید «حسین ترکمانی» به روایت پدرش
نوید شاهد کردستان؛ حسین یازده سال سن داشت و در کلاس پنجم ابتدایی بسیار پر جنب و جوش بود. یک شب که در خانه کنار هم نشسته بودیم ازم پرسید بابا، آقای مطهری را میشناسی؟ من اظهار بی اطلاعی کردم. چشمانش برقی زد و گفت: آیت الله خمینی را چطور او را هم نمیشناسی؟
من باز هم نتوانستم پاسخ قانع کنندهای به او بدهم. بعد گفت: بابا فردا میتونی بری پیش آقای شیخ محمود الوندی (کتاب فروش قدیمی شهر)، عکس آقای مطهری و کتاب شعرش را برایم بخری؟
من هم صبح روز بعد به مغازه کتاب فروشی آقای الوندی رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کتاب فروش گفت: این کتابهایی که شما میگویید ممنوعیت دارند. دست هرکس ببینند او را دستگیر میکنند.
ساواک رعب و وحشت عجیبی به راه انداخته بود. به همین دلیل آقای الوندی چندین صفحه از روی کتاب آقای مطهری نوشت و به همراه عکس کوچکی از ایشان به من داد تا به پسرم بدهم.
وقتی در خانه آنها را به پسرم دادم خوشحال شد و بعدها به قول خودش چهره آقای مطهری و امام خمینی (ره) به دلش نشست و همیشه شعرهای شهید مطهری را زمزمه میکرد. همین باعث تحرک و جنبش او در حرکتهای انقلابی شد و مخفیان عکس و نوشتههای آقای مطهری رو با دوستانش دست به دست میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی با سن کمی که داشت به بسیج پیوست و عاشقانه گوش به فرمان امام (ره) بود و در چندین مرحله به جبهه رفت و در آخرین باری که برگشت روز بعدش رفته بود تعدادی درب و پنجره تازه خریده بود.
شب که به منزل برگشتم و درب و پنجرهها را دیدم، حسین خواب بود و از مادرش جریان آنها را پرسیدم. اما معلوم بود که دارد به حرفهای ما گوش میدهد بعد از آنکه عکس العمل و ناراحتی مرا دید با خنده گفت: بابا ناراحت نباش و بعد کمی شوخی و بذله گویی گفت: شاید مهمون داشته باشیم ما باید آماده باشیم تازه باید حیاط را هم مرتب و موزاییک کنیم. من تعجب کردم و دیگر چیزی نگفتم.
چند روز قبل از اعزام دوباره به جبهه او را به روستا فرستادم تا نتواند برود و از حرکت نیروها بی خبر بماند، اما همان شبی که قرار بود نیروهای داوطلب دوباره اعزام شوند نمیدانم از کجا خبر دار شد و شب قبل از آن به خانه آمد.
خیلی تعجب کردم، بعد هم که بحث را پیش کشیدم گفت: پدر عملیات است و قرار است فاو را آزاد کنیم. اجازه بده به جبهه برم.
منم گفتم: لااقل بگذار این دفعه من به جای تو برم. اما قبول نکرد و گفت: با دوستانم قرار گذاشتهایم که همه با هم در عملیات شرکت کنیم. در هر صورت قانعم کرد.
اوایل ماه محرم بود که اعزام شد درست روز دهم عاشورا در منطقه فاو به آرزوی دیرینه اش رسید و به شهادت رسید. من در آن زمان به عنوان آشپز سپاه و در منطقه «ایلانی» در اطراف بیجار مشغول خدمت بودم.
چند روز از شهادت حسین گذشته بود، اما ما خبر نداشتیم. روزی فرمانده سپاه بیجار که آقای «کریمی» نام داشت آمد به پادگان آموزشی و وارد چادر مسئول آموزشگاه شد. من بعد از چند دقیقه برای آنها چایی بردم. وقتی داخل شدم، مسئول آموزشگاه گفت: آقا قاسم جلسه داریم، چای نمیخوریم، دستت درد نکنه برش گردون. فرمانده سپاه هم همین طور داشت به من نگاه میکرد.
بعد از رفتن ایشان، مسئول پایگاه گفت: آقا قاسم فردا اینجا تعطیل است. نمیخواهد بیایی، گفتم: آخر چطور میشود پس این سربازان چه میکنند.
گفت: فردا داخل شهر غذا میخورند، نگران نباش. بالاخره روز بعد فرا رسید. صبح یک ماشین سپاه آمد به دنبال من و مرا به حسینیه برد، همه آنجا بودند. نگاهها همه به دنبال من بود و منم از همه جا بی خبر مات و مبهوت شده بودم تا اینکه بعد از چند دقیقه جریان شهادت حسین را گفتند.
ابتدا شوکه شدم، اما بعد به قول دوستانی که آنجا بودند یک کار غیر منتظره کردم. از حسینیه بیرون آمدم و به طرف آموزشگاه حرکت کردم تا برای سربازان نهار را آماده کنم.
راوی: (قاسم ترکمانی پدر شهید)