بعد از اسارت فرزندانم از وضعيت آنها آگاهي نداشتم، يك روز مشغول اداي فرضية عصر بودم، در يك لحظه احساس كردم دو تير به پهلوي راست و چپ من اصابت كرد،.....

 

شهيد:  شهرام نمكي

تاريخ تولد: 3/8/1342

تاريخ شهادت: 22/9/1359

محل شهادت: سنندج

 

 

«غريبانه»1

از فرزندانم خاطره زياد دارم، مادري كه در يك آن، سه قرباني در راه خدا تقديم كند مگر مي‌تواند خاطراتي از آنها به ياد نداشته باشد. خاطره‌اي كه هرگز آن را فراموش نمي‌كنم در حقيقت تلخ‌ترين خاطرة زندگي من است، صحنه‌هاي آخر وداع فرزندانم و هجوم كركس‌هاي انسان نما كه با نام دفاع از خلق كرد آمدند و هستي و حرمت مردم مسلمان كردستان را بر باد داده است.

در حال جمع و جور كردن اسباب و وسايل منزل بودم، ناگهان فرياد دخترم را شنيدم كه مي‌گفت: برسيد من را كشتند، همه سر از پا نشناخته به حياط رفتيم تا به دخترم كمك كنيم، زخمي شده بود و خون از پايش جاري بود، در يك لحظه سرم را بلند كردم، ديدم دور تا دور خانه را محاصره كرده‌اند. شوهرم هم مجروح شده بود.

پسر كوچكم شهرام داشت بند كفش‌هايش را مي‌بست كه دنبال آمبولانس برود. پسر بزرگترم رحمت‌الله هم در مقابل در بود. و شهريار هم از بيرون آمد تا وارد خانه شد، چنان با سيلي به صورتش زدندكه عينكش به زمين افتاد از در حياط بيرون رفتم به آن نامردان ناجوانمرد حمله بردم، اسلحه را از روي دوش يكي از آنها به زمين انداختم، نگران پسرانم بودم و اصلاً حواسم به شوهرم نبود كه مجروح شده بود و كنار در حياط افتاده بود، در اين حالت سه گلوله جلوي پايم شليك كردند.

همسايه‌ها شوهرم را به خانه خود بردند و همراه با دخترم براي مداوا به بيمارستان اعزام كردند. پسرانم را در مقابل در نگه‌داشته بودند من به شدت داد و فرياد مي كردم اما مؤثر واقع نشد، به حدي مرا زدند كه بيهوش شدم و ديگر چيزي نفهميدم. وقتي پسرانم را از كوچه با حالت سينه خيز برده بودند، دختر ديگرم به دنبال آنها راه افتاده بود و گفته بود: اگر قرار است برادرانم را ببريد من هم همراه آنها مي‌آيم اما برادرانش او را بلند كرده بودند، بوسيده بودند و گفته بودند تو نبايد بيايي برگرد و در كنار مادر بمان! آن شب نگذاشتند از خانه خارج شويم، همراه دخترم و يكي از همسايه‌ها در خانه مانديم، شب وحشتناكي بود، مدام صداي انفجار و شليك خمپاره و تير به گوش مي‌رسيد، شبي پر از غربت و بي‌كسي، كه سياهي آن شباهت به سياهي ستمي بود كه بر ما رفته بود. در كدام آيين و منطق انسان‌ها را به جرم دفاع از دين و قرآن و حقانيت اسلام اينگونه بايد به مسلخ بفرستند؟

شب را تنها، با قلبي آكنده از حزن و اندوه به صبح رساندم. اول صبح رفتم پيش نگهبانان گروهكهاي مزدور سراغ فرزندانم را گرفتم، گفتند: بنكه (به معني مقر است) سقوط كرده، جاي آنها را تغيير داده‌اند. من هرگز نتوانستم فرزندانم را ببينم.


«لحظه‌اي كه فرزندانم را تير باران كردند به من الهام شده بود»1

 گلوله‌اي وجود نداشت، اما واقعاً من شدت درد را احساس كردم و با تمام وجود، آن درد را تحمل كردم، بشدت ناراحت و نگران فرزندانم شدم، آن واقعه لحظه‌اي از ذهنم بيرون نمي‌رفت، بعد‌ها كه پيكر‌هاي عريان و به خون غلتيدة فرزندانم را بعد از مدت‌ها پيدا كردم، فهميدم در همان لحظه‌اي كه من اصابت تير را به بدنم احساس كرده‌ام، آن سه سرباز دلير اسلام را به شهادت رسانده اند.

«خواب آشفته»

پسر كوچكم شهرام، قبل از اسارت يك روز گفت: مادر، امشب به خاطر فريادهاي پدرم در وقت خواب تا صبح نخوابيدم تصور مي‌كنم خواب آشفته مي‌بيند. خدا به خير بگذراند، پدرش در آن وقت چيزي نگفت، اما بعدها خواب شهرام تعبير شد، همان گونه بود كه او برداشت كرده بود.

«شوهرم پس از چهل روز ماجرا را فهميد»2

وقتي كه كوردلان منافق حمله كردند، اول شوهرم را مجروح كردند، همسايه‌ها او را به بيمارستان انتقال دادند، او كاملاً از ماجراي اسارت سه پسرم بي اطلاع بود، بخاطر شدت جراحات او را به تهران اعزام كردند، مدتي در تهران بود، يك روز يكي از آشنايان به عيادت او رفته بود و گفته بود حاجي! امروز چهلم پسرانت بود، او كه از همه جا بي اطلاع بود، شنيدن اين خبر برايش سنگين و باور نكردني بود به همين خاطر روي تخت بيمارستان بي‌هوش شده بود، حالش روز به روز بدتر مي‌شد تا اينكه يك روز دخترم بالاي سرش رفت و گفت: پدر جان صبر داشته باش! فرزندان تو كه از فرزندان علي عليه السلام بالاتر نيستند، ما از خانواده نبوت بالاتر نيستيم، مگر يادت رفته است امام حسين (ع) جگر گوشه پيامبر و علي و فاطمة زهرا، چگونه در صحراي كربلا به شهادت رسيد؟ بايد افتخار كني كه چنين فرزنداني داشته‌اي كه براي دفاع از اسلام جان خود را در طبق اخلاص نهاده‌اند شوهرم مي‌گفت: اين جملات به حدي در من تأثير گذار بود كه به طور معجزه‌آسايي آرام گرفتم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده