مادر شهید «غضنفر درخشان‌خواه» نقل می‌کند: «وقتی تابوت را باز کردند، کفن را کنار زدم. دست به سرش کشیدم. زلفش را به این طرف و آن طرف دادم. صورتش را بوسیدم. سیر نشدم. کف پایش را بوسیدم. همین‌طور لالایی‌کنان با دستم موی سرش را نوازش کردم.»

لالایی‌کنان با او وداع کردم

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غضنفر درخشان‌خواه» یکم فروردین ۱۳۵۱ در روستای امامزاده ذوالفقار از توابع شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش حسنعلی و مادرش گلدسته نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. کشاورز بود. به عنوان سرباز نیروی انتظامی خدمت می‌کرد. بیست و نهم آذر ۱۳۷۱ در نیک‌‏شهر هنگام درگیری با اشرار و قاچاقچیان بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

احساس می‌کردم مهربان‌تر شده است

آخرین باری که به مرخصی آمد و می‌خواست برگردد، شب را با هم در یک اتاق خوابیدیم. تا صبح چندبار بیدار شدم و به او نگاه کردم. احساس می‌کردم نسبت به من مهربان‌تر شده. من هم می‌خواستم محبتم را ابراز کنم.

صبح وقتی خواست برود، از زیر قرآن ردش کردم. آب پشت سرش ریختم. قدوقامتش را نگاه کردم تا از نظرم دور شد. نمی‌دانستم که او می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. اگر می‌دانستم از سر تا نوک پایش را می‌بوسیدم.

(به نقل از مادر شهید)

لالایی‌کنان با او وداع می‌کردم

داشتیم توی زمینمان پنبه می‌چیدیم. حال دیگری داشتم. گاهی بدون آن که بدانم چکار می‌کنم، بالا و پایین می‌رفتم. حتی چند بار دخترم سؤال کرد: «مادر! چرا بی‌خود بالا و پایین می‌ری؟» بعدازظهر بود. دیدم ماشین ژاندارمری آمد.

یکی از آن‌ها گفت: «پسرت مجروح شده، اومدیم شما رو ببریم پیشش.» همان‌جا به زمین افتادم. دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. من را به خانه بردند. بعد از تشییع او را به منزل آوردند تا از آنجا به گلزار شهدای امامزاده ذوالفقار ببرند.

وقتی تابوت را باز کردند، کفن را کنار زدم. دست به سرش کشیدم. زلفش را به این طرف و آن طرف دادم. صورتش را بوسیدم. سیر نشدم. کف پایش را بوسیدم. یک دور، دور تابوتش چرخیدم. دوباره مقابل صورتش نشستم و برایش لالایی خواندم و گفتم: «مادر! چرا خوابیدی؟ بیدار شو با من صحبت کن.» همین‌طور لالایی‌کنان با دستم موی سرش را نوازش کردم.

(به نقل از مادر شهید)

او را حی و حاضر دیدم

مشغول آبیاری بودم. پایین زمین رسیده بودم. وقتی بالای زمین را نگاه کردم، او را حی و حاضر دیدم. صدا زدم. جواب داد. گفتم: «آب این تخت به پایین رسیده، آب رو ببند و به دسته بعدی باز کن.»

برای مدتی شاید ده دقیقه به این حالت او نگاه می‌کردم. او مشغول بود. بعداً به خودم آمدم که او شهید شده و اینجا چکار می‌کند؟ به همان نقطه نگاه کردم و دیگر غضنفر را ندیدم.

(به نقل از پدر شهید»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده