سه‌شنبه, ۲۸ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۵۴
هم‌رزم شهید «محمد فرح‌زاد» نقل می‌کند: «گفت: تو پسر شهید هستی و مامانت چشم به راهته! اینجا هم خطرناکه! تو برو! برگشتم عقب. راننده آمبولانس گفت: یک آقایی به اسم فرح‌زاد شهید شد. یاد حرفش افتادم که می‌گفت: تا بیست و چهار ساعت دیگه شهید می‌شم!»

تا بیست و چهار ساعت دیگه شهید می‌شم!

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد فرح‌زاد» چهارم شهریور ۱۳۴۶ در روستای غنی‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش مصطفی و مادرش زبیده نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت. سیزدهم فروردین ۱۳۶۷ در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای غنی‌آباد از توابع زادگاهش به خاک سپردند.

وصیت صوتی

محمد دو سال از من بزرگتر بود. به همین دلیل رابطه صمیمی‌ با هم داشتیم. با دوستانش در اتاق نشسته بودند و از خاطرات کودکی‌شان می‌گفتند. بعد از اینکه دوستانش رفتند، گفتم: «محمد! چقدر خوبه که حرف‌هاتون رو ضبط کنین تا یادگاری بمونه.»

حرفی نزد. آن روز گذشت. چند روز بعد صدایم کرد و گفت: «فاطمه! این نوار رو پیش خودت نگه‌دار! حتی به مامان هم نگو!» گفتم: «حرف‌هاتو ضبط کردی؟»

گفت: «این وصیت‌نامه منه. قول بده اونو گوش نکنی و به کسی ندی. بعد از این که شهید شدم، اونو گوش کن!»

نوار را در جایی پنهان کردم. بعد از شهادتش وقتی همه از وصیت‌نامه او‌ می‌پرسیدند، نوار را به مادرم دادم.

(به نقل از خواهر شهید)

شربت شهادت

زخمش عمیق بود و درد داشت؛ اما چیزی نمی‌گفت. فقط می‌خندید. صورتش ترکش خورده بود.‌

آن شب به شوق آمدن او خواب از سرم پریده بود. متوجه محمد شدم که به خودش می‌پیچید. روی زمین غلت می‌زد.

پرسیدم: «محمد! چی شده؟»

گفت: «جای ترکشم یک کمی درد می‌کنه، اما چیزی نیست.»

فردای آن روز همان‌طور که می‌خندید به من گفت: «من لیوان پر از شربت شهادت رو نصفه خوردم! کی همه‌شو بخورم، خدا عالمه!»
(به نقل از خواهر شهید)

تا بیست و چهار ساعت دیگه شهید می‌شم!

هجده ماهی از آشنایی ما می‌گذشت. در منطقه غرب در ارتفاعات شمیرانات (شاخ شمیرانات) هر دو امدادگر بودیم. نوبتی برمی‌گشتیم عقب و آن بار نوبت محمد بود؛ اما به من گفت: «تو پسر شهید هستی و مامانت چشم به راهته! اینجا هم خطرناکه! تو برو!»

گفتم: «محمد شوخی نکن!»

خیلی محکم گفت: «برو! به دلم افتاده که شهید می‌شم!» من برگشتم عقب. چند روز بعد از راننده آمبولانس که از ارتفاعات می‌آمد، پرسیدم: «شهید یا مجروح نداشتین؟»

گفت: «یک آقایی به اسم فرح‌زاد شهید شد.» یاد حرفش افتادم که می‌گفت: «تا بیست و چهار ساعت دیگه شهید می‌شم!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، بهروز زمانی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده