قسمت دوم خاطرات معلم شهید «شعبان سجادی»
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۲
مادر شهید «شعبان سجادی» نقل می‌کند: «متوجه حضور خانم همسایه کنار من شد. سلام کرده و نکرده همان طور سر به زیر وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت. چند دقیقه بعد سراغش رفتم و گفتم: کارت درست نبود! چرا به همسایه درست سلام و علیک نکردی؟ گفت: مامان! درست نیست به‌خاطر یه سلام کردن، چشمم بیفته به چشم نامحرم!»

درست نیست به‌خاطر یه سلام کردن، چشمم به چشم نامحرم بیفته!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید شعبان سجادی سوم فروردین ۱۳۴۶ در روستای طزره از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش احمد، کارگر بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته تربیت‌معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

درست نیست به‌خاطر یه سلام کردن، چشمم به چشم نامحرم بیفته!

از سرکوچه‌مان پیچید. به سمت خانه می‌آمد. مثل همیشه سربه زیر. متوجه حضور خانم همسایه کنار من شد. سلام کرده و نکرده همان طور سر به زیر وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت. چند دقیقه بعد سراغش رفتم و گفتم: «کارت درست نبود! چرا به همسایه درست سلام و علیک نکردی؟»

گفت: «مامان! درست نیست به‌خاطر یه سلام کردن، چشمم بیفته به چشم نامحرم!»

بیشتر بخوانید: مرا مثل داماد‌ها تشییع کنید!

باید از دین و وطنمون محافظت کنیم

گفتم: «پسرم! الآن جبهه نرو! بمون درست تموم بشه تا بیشتر به درد مملکت بخوری!» دسته کتاب‌ها را مرتب کرد و گذاشت توی ساکش. گفت: «مادر! نگران نباش، درسم رو هم تموم می‌کنم!»

به تقاضای خودش از طرف تربیت معلم اعزام می‌شد به جبهه. گفتم: «پسرم کی می‌خوای زن بگیری؟» گفت: «مادر! الآن اسلام در خطره، باید از دین و وطنمون محافظت کنیم!» صبح زود خداحافظی کرد و رفت.

کمرم شکست!

پرسیدم: «چرا شعبان همراهتان نیست؟» همه چشم‌هایشان را به زمین دوختند و گفتند: «ما زودتر اومدیم. او فردا یا پس فردا می‌آد!» حرفشان دلشوره‌ام را بیشتر از قبل کرد و نگذاشت بخوابم. بعد از نماز صبح تسبیح به دست نشستم روی پله حیاط. همسرم صبحانه‌اش را خورد و رفت سرکار. دانه‌های تسبیح را می‌شمردم همراه با صلوات. دو ساعتی گذشت. کلید در قفل چرخید. از جا پریدم. همسرم با رنگ و رویی پریده وارد حیاط شد.

توی دستش ساک شعبان بود و حلقه اشک چشمانش را پر کرده بود. پاهایم مرا جلو نمی‌برد، نفسم هم در نمی‌آمد. همسرم نالید: «کمرم شکست!» همان جا شهادت شعبان را فهمیدم. فردا صبح جنازه شعبان را در سپاه دامغان دیدم. همان روز که دنیا یک دور، دور سرم چرخید و افتادم روی زمین. سه روز بعد جنازه شعبان همراه شهید یحیی قاضی‌پور آماده شد برای تشییع و تدفین.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده