قسمت نخست خاطرات شهید «گل‌وردی ابوالی»
چهارشنبه, ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۰۶
برادرزاده شهید «گل‌وردی ابوالی» نقل می‌کند: «گفت: توی صحرا بودم که میش سیاهه حالش بد شد. معلوم بود که قرار است بچه‌اش به دنیا بیاید. وقتی این صحنه رو دیدم، از خدا خواستم که اگه بچه‌اش سالم به دنیا اومد، اون رو برای خرج امام حسین (ع) بکشیم.»

نذر آقا امام حسین

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید گل‌وردی ابوالی دهم خرداد ۱۳۴۰ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش مراد و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ غرب رود کارون بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبدالله زادگاهش قرار دارد.

 

نذر آقا امام حسین (ع)

نگرانش بودند که وارد شد. مادرش گفت: «چی توی کلاه گذاشتی؟»

گفت: «این نذری آقام امام حسینه.»

بعد کلاه را به طرف مادرش گرفت. یک بره کوچولو بود. پدرش گفت: «کی به دنیا اومد؟»

گل‌وردی گفت: «برهِ میش سیاهه است.»

پدرش گفت: «حالا چرا نذر امام حسین شد؟»

گفت: «توی صحرا بودم که میش سیاهه حالش بد شد. معلوم بود که قرار است بچه‌اش به دنیا بیاید. وقتی این صحنه رو دیدم، خواستم به خانه بیایم، شما یا کسی رو که وارد است، با خودم ببرم، اما کسی نبود. مجبور شدم، برگردم صحرا. آنجا از خدا خواستم که اگه بچه‌اش سالم به دنیا اومد، اون رو برای خرج امام حسین بکشیم و الان می‌بینین که سالمه. پس نذر امام حسین شد.»

(برگرفته از خاطره برادرزاده شهید، به نقل از مادر شهید)

زن و مرد نداریم!

او را مشغول جارو کردن حیاط  دیدم. به طرفش رفتم و خواستم جارو را از دستش بگیرم. گفتم: «مامان! چکار می‌کنی؟»

- دارم حیاط رو تمیز می‌کنم.

- تو چرا؟ خودم انجام می‌دم.

- مگه من و شما داریم؟ کار باید انجام بشه، حالا هر کی می‌تونه باید این کار رو بکنه.

طایفه ما بد می‌دانست که مرد کارِ خانه کند. گفتم: «مادرجان! بده.» گفت: «این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ بین مرد و زن هیچ فرقی نیست. هر دو باید دست به دست هم کار کنن.»

(به نقل از مادر شهید)

به یاد محرومان

صدایمان کرد. دورش نشستم. شروع کرد به دادن لباس‌هایی که برایمان خریده بود. گفتم: «این‌ها رو برای چی خریدی؟»

گفت: «چند روز دیگه عیده، مگه لباس نمی‌خواین؟»

با خوشحالی از او گرفتیم و امتحان کردیم. قشنگ بود؛ نو و زیبا. گفتم: «برای خودت چی خریدی؟»

گفت: «یه چیزایی خریدم.»

عید که شد همه لباس‌های نو را پوشیدیم، اما او همان لباس‌های قدیمی‌اش را پوشیده بود. گفتم: «مادرجان! لباس‌هات رو چرا نپوشیدی؟»

گفت: «همین مگه عیبی داره؟»

گفتم: «تو که گفتی برای خودت هم لباس خریدی؟»

خندید و گفت: «خریده بودم، اما الان این لباس برام بهتره.»

بعد‌ها فهمیدم که لباسی را که خریده به یک فرد یتیمی داده بود.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده