در بهمن ماه سال ۱٣۵۷به دلیل نبود درآمد کافی در روستا و همچنین نبود امنیت به دلیل سر برآوردن احزاب و گروهکهای ضد انقلاب، همراه با خانواده اش روستا را ترک نمود و به شهر سنندج مهاجرت کرد...
نويد شاهد كردستان:

 شهیده معظمه  آمنه محمودی

در تاریخ هیجدهم اردیبهشت ماه سال یکهزارو سیصد و بیست و هشت در روستای مادیان دول سنندج دیده به جهان گشود. پدر و مادرش عارف و طوبی از طریق کشاورزی و دامداری امرار معاش می کردند. دوران کودکی اش در فقر و محرومیت سپری شد. به همین خاطر با سپری شدن دورۀ خردسالی، از یاد گیری سواد بی بهره ماند و در کنار مادرش به امور خانه داری پرداخت. در سن جوانی تشکیل زندگی مشترک داد که حاصل آن یک فرزند پسر است. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در بهمن ماه سال ۱٣۵۷به دلیل نبود درآمد کافی در روستا و همچنین نبود امنیت به دلیل سر برآوردن احزاب و گروهکهای ضد انقلاب، همراه با خانواده اش روستا را ترک نمود و به شهر سنندج مهاجرت کرد. آمنه تمام تلاش خود را در جهت تعلیم و تربیت تنها فرزند و جلب رضایت همسرش به کار بست و در این راستا نیزموفق بود.
سرانجام در تاریخ ٢ ̷ ۵ ̷۱٣٦۵ در جریان بمباران سنندج توسط هواپیما های دشمن بعثی، مورد اثابت ترکش بمب قرار گرفت و در سن سی و هشت سالگی به شهادت رسید. پیکر مطهر شهیده آمنه محمودی در میان اندوه مردم تشییع و در گلزارشهدای بهشت محمدی به خاک سپرده شد. برادرش شهید یدالله محمودی نیز در این واقعه به شهادت رسید.

بخشی از خاطرات آقای محمد امین ملایی، فرزند شهید

یادم می آید بچه که بودم می دیدم مادرم خیلی احترام همسایه ها را دارد. من یک مدتی بهانۀ دوچرخه می گرفتم ولی برایم نمی خریدند. روزی بچه همسایمان را که همسن و سال خودم بود دیدم که دوچرخه ای نو خریده و از کنارم رد شد. او را صدا زدم و گفتم دوچرخه ات را میدهی کمی سوار شوم؟ گفت : نخیر. مادرم گفته اصلا با تو بازی نکنم! خیلی ناراحت شدم. سنگی برداشتم و به طرفش پرت کردم اما به سرش خورد و سرش شکست. خون را که دیدم وحشت کردم و جرٲت رفتن به خانه و برخورد مادرم را نداشتم. دویدم و به خانۀ مادر بزرگم رفتم! انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. نزدیک ظهر مادرم آمد. گوشهایم را گرفت و گفت : همین الان با خودم می آیی و از پدر و مادر دوستت معذرت خواهی می کنی و می گویی نفهمی کرده ای. هرچه مقاومت کردم فایده ای نداشت. به زور مرا برد. همین کار را کردم. چند روز بعد خانه مان را عوض کردیم. چون مادرم از دیدن همان همسایه خجالت می کشید و نتوانست در آن کوچه بماند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده