يادم هست روزي كه پدرم شهيد شده بود، همين دختر با آن معلوليت ذهني‌اش؟ دور خانة‌ ما مي‌گشت و با گريه مي‌گفت: دايي علي را كشتند! دايي‌ام را شهيد كردند!

شهيد محمدعلي مهري

نويد شاهد كردستان: 

اول فروردين 1332، در روستاي «لنج‌آباد» از توابع مريوان به دنيا آمد. خانواده‌اي زحمتكش داشت كه به علت فقر و محروميت نتوانستند او را، راهي مدرسه كنند. وي در دورة سربازي به كمك دوستانش، خواندن و نوشتن را ياد گرفت و در نامه‌هايي كه براي پدرش مي‌نوشت، او را تشويق مي‌كرد كه برادران كوچكش را به مدرسه بفرستند. شهيد مهري پس از گذراندن دورة سربازي، با تلاش و پشتكاري كه داشت، مدرك پنجم ابتدايي‌اش را گرفت و در سال 1360، به عنوان خدمتگزار، در نهضت سوادآموزي مريوان استخدام شد. هنوز از خدمت اداري‌اش، بيش از سه سال نگذشته بود كه در نوزدهم اسفند ماه سال 1363، بر اثر بمباران هواپيماهاي عراقي، در مريوان به شهادت رسيد. از اين شهيد، چهار فرزند پسر و يك دختر به يادگار مانده است.

 

بي‌سواد رفت و باسواد برگشت.

يك روز از طرف برادرم ـ محمدعلي ـ كه مشغول خدمت سربازي بود، نامه‌اي در روستا به دستمان رسيد كه باعث تعجب ما شد. چون كه او اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشت. در خانه كسي باسواد نبود و ما هم هنوز به مدرسه نرفته بوديم. ناچار نامه را پيش معلم روستا برديم كه برايمان بخواند. ايشان وقتي پاكت‌نامه را باز كرد و چند سطرش را خواند، رو به پدرم كرد و گفت: نامه را محمدعلي با خط خودش نوشته و اينجا گفته كه؛ حالا ديگر باسواد شده و توانسته است به كمك دوستانش، خواندن و نوشتن را ياد بگيرد. برادرم در آن نامه به پدرم تأكيد كرده بود كه بچه‌هايش را به مدرسه بفرستد. آن روز وقتي از پيش معلم برگشتيم، پدرم از بس كه ذوق كرده بود، در راه خانه مدام مي‌گفت: «محمدعلي باسواد شده، پسرم باسواد شده.» همان شد كه پدرم تصميم گرفت، هر طوري كه هست، ما را به مدرسه بفرستند. به هرحال تشويقهاي برادرم و تقلايي كه پدرم كرد، باعث شد كه ما هم درس بخوانيم و ادامه تحصيل بدهيم. من الآن ليسانسم را گرفته‌ام و در خدمت آموزش و پرورش هستم و اين را مديون برادرم مي‌دانم.[1]

 

الدنيا مزرعه الاخره

موقعي كه برادرم در نهضت سوادآموزي استخدام شده بود و حقوق چنداني نداشت، با اين وجود خرج خانه و مشكلات زندگي ما را برعهده داشت. مادرم از دنيا رفته بود و پدرم به خاطر مريضي و كهولت سن، قادر به كار نبود. محمدعلي خودش هم تازه ازدواج كرده بود و علاوه بر خرج خانة پدري، مجبور بود، با همان حقوق خدمتگزاري، زندگي خودش را هم اداره بكند. يكي از روزها كه از خيابان مي‌گذشت، مي‌بيند كه چند نفر با هم گلاويز شده‌اند. جلوتر كه مي‌رود، متوجه مي‌شود، دو سه نفر با هم يقة دست‌فروشي را گرفته‌اند و با نزاع و كتك‌كاري مي‌خواهند، طلبشان را از او بگيرند. فرد دست‌فروش كه ظاهراً قدرت پرداخت دينش را نداشت، وقتي برادرم را مي‌بيند، دست به دامان او مي‌شود و از محمدعلي مي‌خواهد كه او را از دست طلبكارها نجات بدهد. مبلغ بدهي‌اش 200 تومان بود. برادرم وقتي گرفتاري‌اش را مي‌بيند، دست به جيب مي‌كند و از حقوقي كه تازه گرفته بود، مبلغ 200 تومان به طلبكارها مي‌دهد و دست‌فروش بيچاره را، از دستشان آزاد مي‌كند. حالا نه دست‌فروش محمدعلي را مي‌شناخت و نه برادرم، دست‌فروش دوره‌گرد را. ماجرا تمام مي‌شود و او به خانه مي‌آيد. بعد از اين‌كه جريان را براي اعضاء خانواده تعريف كرد، بعضي‌ها شماتتش كردند كه اين چه كاري بود كه كردي؟ تو نه آن دست‌فروش را مي‌شناسي و نه او قادر است، پولت را برگرداند. در ثاني ما خودمان گرفتاريم و اين مقدار پول مي‌توانست كلي از مشكلاتمان را حل كند! هر كدام كه حرفهايشان را زدند و محمدعلي را سرزنش كردند، او در جوابشان گفت: اگر آن بيچاره دست‌فروش توانست، پولمان را برمي‌گرداند، و اگر هم نتوانست، خداوند به عنوان احسان از ما قبول مي‌كند. ان‌شاء‌الله براي آن دنيا اندوخته مي‌شود.[2]

 

بينايي پدر

مدتي بود كه پدرم، قدرت بينايي‌اش را تقريباً از دست داده بود و جايي را به آن شكل نمي‌ديد. البته اگر عملش مي‌كرديم، چشمش خوب مي‌شد، ولي بنية مالي‌اش اين اجازه را به او نمي‌داد. تا اين‌كه برادرم ـ محمدعلي ـ استخدام شد و با حقوق ناچيزي كه مي‌گرفت، توانست روي پاهاي خودش بايستد. او پدرمان را سنندج پيش پزشك متخصص برد و چشمش را عمل كرد. اين را هم بگويم كه هزينة عمل خيلي بالا بود و محمدعلي با قرض و قوله، آن را تأمين كرد. تا مدتها هم بدهي‌هايش را مي‌داد و تمام نمي‌شد. البته در اين خصوص، كلامي به پدرم نگفت و نگذاشت پيرمرد چيزي از اين موضوع بداند. به لطف خدا و كمكهاي محمدعلي، عمل چشمش خوب بود و بينايي‌اش را به او برگرداند. روزي كه پانسمان را باز كردند و چشم پدر به بچه‌هايش افتاد، محمدعلي را بغل گرفت و از او تشكر كرد.

پدرم خودش مي‌دانست كه از بين ما، چه كسي اين لطف را در حقش كرده است.[3]

 

دايي علي شهيد شد.

در همسايگي ما دختري بود كه معلوليت ذهني داشت و به خاطر محبتهايي كه پدرم نسبت به دخترك داشت، او را «دايي» صدا مي‌زد. يكي از روزها موقع ظهر، پدرم از سر كار به خانه مي‌آمد كه دختر بيچاره را ديد، جلوي خانه‌شان نشسته و گريه مي‌كند. پدرم جلو رفت و علتش را پرسيد. گفت: دايي علي! الآن دو روز است كه دندانم درد مي‌كند و كسي مرا به دكتر نمي‌برد. به هر حال پدرم با اين‌كه تازه از سر كار برگشته بود، به خانوادة دختر خبر مي‌دهد و او را به درمانگاه مي‌رساند. يادم هست روزي كه پدرم شهيد شده بود، همين دختر با آن معلوليت ذهني‌اش؟ دور خانة‌ ما مي‌گشت و با گريه مي‌گفت: دايي علي را كشتند! دايي‌ام را شهيد كردند! بيچاره طوري با سوز ناله مي‌كرد كه ما فراموش كرده بوديم؛ پدرمان شهيد شده.[4]



1ـ راوي: محمد مهرنيا ـ برادر شهيد.

2-راوي: همان.

3- راوی: همان.

4ـراوی: محمدرضا مهرنيا ـ فرزند شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده