مدت‌ها اصرار داشت كه به جبهه برود، برادر بزرگش هم كه تازه ازدواج كرده بود، در جبهه بود، بهانه‌اي براي رفتن به جبهه نداشت. يك روز آمد و گفت:

شهيد: يدالله ضيايي

تاريخ تولد:5/8/ 1342

تاريخ شهادت: 28/8/1359

محل شهادت: ايلام

«جنازه‌ام بر نمي‌گردد»1

مدت‌ها اصرار داشت كه به جبهه برود، برادر بزرگش هم كه تازه ازدواج كرده بود، در جبهه بود، بهانه‌اي براي رفتن به جبهه نداشت. يك روز آمد و گفت: مادر جان! شما به من اجازه بدهيد، پدر را هم راضي كنيد تا من به جبهه بروم تا برادرم كه متأهل است به خانه برگردد. در كنار تمام اصرار هايي كه براي رفتن به جبهه داشت مرتب مي‌گفت: بايد اول حلالم كنيد، بعد براي اسم نويسي مي‌روم تا اعزام شوم، و جنازه‌ام هم بر نمي‌گردد، گفتم: پس هيچ وقت اجازه نخواهم داد. گفت: مادر عزيزم! خانواده‌هاي هستند كه فقط يك پسر دارند و آن را هم در راه خدا و براي جهاد به جبهه فرستاد‌ه‌اند تا شهيد شود، ولي تو سه پسر داري و نمي‌خواهي يكي از آنها را در راه خدا بدهي؟ من و پدرش را براي رفتن مجاب كرد، گفتم: يدالله جان برو! ولي اگر شهيد شدي و با حضرت علي اكبر همنشين شدي، مرا هم كنيز حضرت ليلا كن، گفت: به چشم! ساعتي قبل از اعزام آمد و از من پنجاه تومان پول گرفت و رفت اين آخرين ديدار من و يدالله بود، جنازه‌اش هم برنگشت.

«مزاحم شما نخواهم شد»1

اوايل جنگ تحميلي بود، با يدالله در قروه محصل بوديم منزلي هم اجاره كرده بوديم. در پايگاه مقاومت، آموزش نظامي مي‌دادند، به بهانه‌اي از مدرسه فرار كرديم و به پايگاه رفتيم، شبها در آنجا نگهباني مي‌داديم، شبي در جمع بچه‌هاي بسيج مشغول گفتگو بوديم، شهيد رضايي درشت اندام بود، بحث به اين جا كشيد كه بچه‌ها گفتند: يدالله تو هيكلت خيلي بزرگ است، اگر شهيد شوي هيچ كس ترا به عقب نمي‌آورد مخصوصاً اگر با ما باشي! از همين حالا مي‌خواهيم خيالت را راحت كنيم كه نمي‌توانيم از زمين بلندت كنيم، شهيد رضايي با خونسردي تمام گفت: بچه‌ها غصة هيكل مرا نخوريد! من شهيد مي‌شوم و پيكرم هم در جبهه باقي خواهد ماند و خاطر جمع باشيد كه مزاحم شما نخواهم شد! پيشگوئي او درست بود؛ يدالله مورد اصابت گلولة مستقيم توپ قرار گرفت و از آن جسم تنومند چيزي باقي نماند.



1- به نقل از خانم اكرم غفاري مادر شهيد.

1- به نقل از آقاي اصغرضيايي دوست شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده