يكــم دي ماه 1315 بود كــه در سنندج به دنيا آمد و بــا اسم پيامبر اسلام ـ محمد ـ نامدار شد. از همان اوان كودكي، آثار هوش و ذكاوت در او آشكار بود و با همين استعدادهاي خدادادي و توجهات خانواده، توانست با كتاب آسماني قرآن انس بگيرد و در فراگيري آن، بين هم ‌سن و سالان خود سرآمد شود. وي در عنفوان جواني، پدرش را از دست داد و مادر به تنهايي، سرپرستي‌اش را برعهده گرفت.
شهيد محمد نامدار مرادي


نگاهي به زندگينامه و خاطرات مربوط به معلم شهيد محمد نامدارمرادي

يكــم دي ماه 1315 بود كــه در سنندج به دنيا آمد و بــا اسم پيامبر اسلام ـ محمد ـ نامدار شد. از همان اوان كودكي، آثار هوش و ذكاوت در او آشكار بود و با همين استعدادهاي خدادادي و توجهات خانواده، توانست با كتاب آسماني قرآن انس بگيرد و در فراگيري آن، بين هم ‌سن و سالان خود سرآمد شود. وي در عنفوان جواني، پدرش را از دست داد و مادر به تنهايي، سرپرستي‌اش را برعهده گرفت. در خرداد ماه 1337، از دانشسراي مقدماتي فازغ‌التحصيل شد و در كسوت آموزگاري، به روستاي «كاني سانان» مريوان رفت. يك سال از آغاز معلمي‌اش را در اين روستا سپري كرد و پس از آن، تا سال 1341، در دبستان «نوبنياد» و دبيرستان فرخي مريوان خدمت نمود. در اين مقطع با اين كه مدرك تحصيلي‌اش، ديپلم متوسطه بود، ولي به دليل تسلطي كه بر ادبيات فارسي داشت، براي دانش‌آموزان دبيرستاني تدريس مي‌كرد. در سال 1342 ازدواج نمود و حاصل اين پيوند، چهار دختر و يك پسر بود. وي تا سال 1347، در شهرستان مريوان خدمت نمود و سه سال آخر خدمتش را در آن شهرستان، به عنوان راهنماي تعليماتي سپري كرد. در اين سال به زادگاهش برگشت و تا سال 1349 در سنندج به امر تدريس اشتغال داشت.

در كنكور سال 1349، با رتبة ممتاز در دانشگاه تربيت معلم تهران انتخاب شد و در رشتة زبان و ادبيات فارسي تحصيلاتش را ادامه داد. در اين دوره همزمان با تحصيل، در مدارس ناحيه 9 آموزش و پرورش تهران تدريس مي‌كرد و علي‌رغم مشكلاتي كه داشت، مقطع كارشناسي را با رتبة بسيار خوب پشت سر گذاشت. در دانشگاه با افكار انقلابي و اهداف حضرت امام (ره) آشنا شد و فعاليتهايش را عليه رژيم پهلوي آغاز كرد. وي در اين مسير، بارها با تهديدات نيروهاي امنيتي و عوامل رژيم ستمشاهي مواجه بود، ليكن با شناختي كه از انديشه‌هاي بنيانگذار جمهوري اسلامي داشت، هرگز عقب‌نشيني نكرد. در سال 1354 براي ادامه خدمت به سنندج بازگشت و در آغاز اين دوره، وي را به عنوان رئيس آموزش و پرورش شهرستان كامياران، پيشنهاد كردند كه ساواك پهلوي، به علت افكار و عقايد انقلابي‌اش، با اين پيشنهاد مخالفت نمود. شهيد نامدار مرادي تا پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، به عنوان دبير در مدارس و دانشسراي مقدماتي سنندج مشغول فعاليت بود. با استقرار نظام اسلامي، به سمت رئيس آموزش و پرورش كامياران منصوب شد و اولين تجربة خدمتگزاري‌اش را در دوران انقلاب اسلامي آغاز كرد. با شروع غائله كردستان و اوج‌گيري شرارتهاي ضدانقلاب، او نيز خط مبارزة خود را عليه گروهكها و انحراف فكري آنان ادامه داد. اين معارضه عليه حضور مزدوران بيگانه سبب شد كــه او از مسئوليت خود در كـامياران استعفاء بدهد و به سننــدج ـ كانون قدرت‌نمايي و اقدامات تروريستي گروهكها ـ برگردد. شهيد نامدار مرادي در اين مرحله، مبارزة خود را با ضدانقلاب تشديد كرد و به همين سبب چندين بار توسط گروهكهاي مسلح دستگير شد و تحت شكنجه‌هاي آنان قرار گرفت. وي هربار پس از دستگيري، با وساطت مردم آزاد مي‌شد، ولي دست از مقابله با آنان نمي‌كشيد. ضدانقلاب كه او را مانع خود مي‌ديد، درصدد برآمد كه به هر طريق ممكن وي را از سر راه خود بردارد و با همين افكار تروريستي، منزل مسكوني‌اش را با خمپاره‌هاي اهدايي استكبار، گلوله‌باران كرد كه در اثر آن، يكي از فرزندان شهيد نامدار مرادي، زخمي شد. او به ناچار براي در امان نگه داشتن خانواده، در نقطه‌اي ديگر از شهر سنندج، منزل اختيار كرد. در سال 1359، به سمت فرماندار شهرستان بانه انتخاب شد، ولي به علت حضور ضدانقلاب و نامساعد بودن زمينة كاري، تصدي اين مسئوليت ممكن نشد و شهيد نامدار مرادي همچنان به تدريس خود ادامه داد. وي با اين وجود، ستيز عليه عوامل ضدانقلاب و افشاء چهرة واقعي آنان را سرلوحه فعاليتهاي اجتماعي ـ سياسي خود قرار داده بود و علي‌رغم تهديدها و برخوردهاي سوء ضدانقلاب، سنگر مبارزه را ترك نمي‌كرد. سرانجام در سحرگاه روز چهارم اسفند ماه سال 1360، عوامل وابسته به قدرتهاي استكباري، با شعار دروغين حمايت از خلق كرد و آزادي كردستان، اين فرزند راستين و صادق و متدين و امين مردم را، در مقابل دبيرستان محل كارش به شهادت رساندند و سندي ديگر بر جنايتهاي خود افزودند. امروز اين دبيرستان كه مقتل شهيد نامدار مرادي بود، به نام وي مفتخر است و دانش‌آموزان مقطع راهنمايي تحصيلي در آن مشغول تحصيلند. اين معلم شهيد داراي طبعي لطيف و شاعرانه نيز بود كه گاه در خلوت دل مي‌نشست و رشحات خامة احساسش را بر اوراق دفتر مي‌نگاشت. اين شعر را يك هفته قبل از شهادتش سروده است:

پاسدار انقلابم، حامي قرآن و دينم

 
  نور چشم اهل ايمان، خار چشم مشركينم

عشق قرآن، مهر الله، حب خلق و حب ميهن

 
  پاسداري زين هدفهايم شده با خون عجينم

ببر دشت و شير جنگل، چون پلنگ كوهسارم

 
  بهر نابودي ضدانقلاب اندر كمينم

گاه رعـــد و گاه بــــاد و گاه بـــاران

 
  گاه همچون موج دريا در خروش و قهر و كينم

قهرمان يكه‌تاز عرصة جنگ و ستيزم

 
  در ميان معركه، گردي حماسه‌آفرينم

در نبرد حق و باطل راه خود را برگزيدم

 
  راه من پيدا و من جانباز آيات مبينم

عرصه را بر دشمنان دين و ميهن تنگ سازم

 
  گر برآرم دست قهر و خشم را از آستينم

ريشة شرك و ستم سوزانم و خاكسترش را

 
  مي‌دهم بر باد با علم و سلاح آتشينم

كي بود سستي مرا در حفظ دين و حفظ ميهن

 
  گر فتد بر خاك و خون از آن يسار و هم يمينم

گو به استعمارگر، هرگز نترسم از سلاحت

 
  من نه مرد كاغذينم، بلكه مرد آهنينم

تو گمان كردي اگر كشته شوم ديگر تمام است؟

 
  يا كه در اين معركه من قهرمان آخرينم؟

تو گمان كردي كه من تسليم استبداد گردم؟

 
  يا كه ساز شكار گشته، كنج عزلت برگزينم؟

خلق ما از مرد و زن، پير و جوانش پاسدار است

 
  من يكي خدمتگزار كوچك ايران زمينم

نيست در من ننگ و ذلت، عاشقم بهر شهادت

 
  چون مسلمان مقيد من به روز واپسينم

رهبري همچون خميني عالم و فرزانه دارم

 
  افتخارم بس كه باشد رهنمايي اين چنينم

بار الها از تفضل كن شهادت را نصيبم

 
  تا بماند مستقل اين ميهن و قرآن و دينم

دوست باوفا

سال 1342 بود كه با هم در مريوان همكار بوديم و زمستان سختي آن سال داشتيم. سرما به حدي بود كه يادم مي‌آيد سطح درياچة زريوار مريوان كاملاً يخ بسته بود. كوچه‌هاي شهر پر شده بود از برف و مردم براي رفت و آمدشان، از ميان توده‌هاي برف، تونل زده بودند و يا از روي بام خانه‌ها راه مي‌رفتند. زمستان همان سال، همسرم حامله بود و منزل ما هم وضع مناسبي نداشت. ديدم با اين وضعيت نمي‌توانيم خانة خودمان بمانيم. لذا به خاطر خانمم كه پا به ماه بود، رفتيم منزل محمد. آنها امكانات بهتري داشتند و مي‌توانستيم تا وضع حمل همسرم، آنجا بمانيم. روز 29 بهمن بود كه حال خانمم خراب شد و فهميديم زمان وضع حمل رسيده است. حالا جايي كه ما بوديم، اصلاً امكانات پزشكي نبود و تنها درمانگاه موجود، با ما سه كيلومتر فاصله داشت و تعدادي پزشكيار در آنجا خدمت مي‌‌كردند. نيمه‌هاي شب بود كه شهيد نامدار مرادي، در آن سرماي سخت به طرف درمانگاه راه افتاد، تا پزشك يا مامايي را بالاي سر همسرم بياورد. ساعت از 12 گذشته بود كه همراه يك نفر پزشكيار به منزل برگشت. به هر حال با فداكاري او اولين فرزندم كه دختر بود، به دنيا آمد. به عنوان تشكر و به ميمنت فداكاري محمد، از او خواستم كه نام دخترم را خودش انتخاب كند و او هم قبول كرد. آن سال به خاطر سرماي طولاني، هفتاد و پنج روز منزل محمد ميهمان بوديم. رفتارشان چنان گرم و صميمي بود كه ما اصلاً احساس نمي‌كرديم آنجا مهمانيم.[1]

قبل از شهرداري

شنيده بوديم كه قرار است شهيد نامدار مرادي شهردار سنندج بشود. با توجه به سوابق دوستي و شناختي كه از ايشان داشتم، از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال بودم. يك روز به طور اتفاقي ايشان را داخل تاكسي ديدم. بعد از اين‌كه پياده شديم، مسئوليت جديدش را تبريك گفتم. شهيد برگشت در جوابم گفت: اين پستها ارزش چنداني ندارد. مگر اين كه خدا توفيقي بدهد كه بتوانيم خدمتي به مردم بكنيم. ضمن اين‌كه من مقامي بالاتر از معلمي نمي‌شناسم. بهر حال ما منتظر بوديم كه ايشان هرچه زودتر كارشان را در شهرداري سنندج شروع بكنند و مردم شيريني خدمت اين انسان بزرگوار را در اين عرصه هم بچشند. اما تقدير خداوند چيز ديگري بود و اين معلم خدوم، فرداي ديدارمان به شهادت رسيد.[2]

كار جوهر مرد است.

زماني كه با هم در تهران تحصيل مي‌كرديم، ايشان ماشين ژياني داشتند كه در مسير خانه تا دانشگاه مسافركشي مي‌كردند. يك روز موقع پياده كردن مسافر، پليس مي‌بيند و از او مداركش را درخواست مي‌كند. محمد گواهينامه و كارت دانشجويي‌اش را نشان مي‌دهد و پليس وقتي مي‌بيند كه او دانشجوست، از نوشتن برگ جريمه صرف‌نظر مي‌كند. بعد كه راه افتاديم، به محمد گفتم: تو كه حقوق معلمي داري، چرا ديگر مسافركشي مي‌كني؟ گفت: كار جوهر مرد است. من با اين كارم، هم مردم را به مقصد مي‌رسانم و هم درآمدي كسب مي‌كنم.[3]

بت‌شكن زمان

زمان رژيم طاغوت، در دانشسراي مقدماتي تحصيل مي‌كرديم و ايشان هم دبير ما بودند. يك روز به مناسبتي ما را برده بودند راهپيمايي و به هر كداممان يك شاخه گل داده بودند تا در ميدان مركزي شهر، مجسمة شاه را گلباران بكنيم. وقتي به جايگاه رسيديم، شهيد نامدار مرادي كه نزديك من بود، گفت: مومني! اگر گفتي اين مجسمه چه مي‌خواهد؟ وقتي ديد منظورش را نفهميده‌ام، دوباره سؤالش را تكرار كرد. گفتم: نه، نمي‌دانم چه مي‌خواهد. گفت: ابراهيم بت‌شكني مي‌خواهد تا با تبرش، ساية اين ديو سياه را از سر ملت بردارد.[4]



1ـ راوي: محمدعارف دولت‌آبادي ـ دوست و همكار شهيد.

2ـ راوي: اقبال ندري ـ شاگرد و همكار شهيد.

1ـ راوي: محمدعارف دولت‌آبادي – دوست و همکار شهید.

2ـ راوي: نصرت‌الله مومني ـ شاگرد شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده