آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۷۴۸۰
۱۶:۰۶

۱۴۰۴/۰۵/۱۴
روایتی خواندنی جانباز و آزاده کرمانشاهی، «کریم سید احمدی»

ده سال اسارت، هجده ماه مقاومت؛ روایتی از دل کوهستان‌های غرب تا اردوگاه‌های بعث

در سال‌های پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، نوار مرزی غرب کشور شاهد هجده ماه مقاومت خاموش در برابر نفوذ مزدوران بعثی بود؛ مقاومتی که به اسارت، اما با افتخار ختم شد. «کریم سید احمدی»، جانباز و آزاده‌ای از تیپ ابوذر سرپل ذهاب، در روایت خود از آن روزها، از دلاوری‌ها، رنج اسارت، و بازگشت پر اشک به خاک وطن می‌گوید؛ از مردانگی در میدان جنگ تا روح بلند در زندان رمادی.


ده سال اسارت، هجده ماه مقاومت؛ روایتی از دل کوهستان‌های غرب تا اردوگاه‌های بعث


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «کریم سید احمدی» می‌گوید: اینجانب در سال ۱۳۵۸، در منطقه سرپل ذهاب، در تیپ ابوذر از نیرو‌های ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت می‌کردم. آن زمان، هنوز جنگ سراسری با عراق آغاز نشده بود، اما در واقع، نوار مرزی ما به مدت حدود هجده ماه، عملاً تحت پوشش و هجوم مزدوران و عوامل اطلاعاتی ارتش بعث عراق قرار داشت. مأموریت ما در مناطق مرزی مانند باویسی، ازگله، گردنه نو، مرخیل و ارتفاعات مرزی آن ناحیه بود.

حدود هجده ماه در این منطقه حضور و فعالیت عملیاتی داشتیم تا اینکه در دو هفته‌ی آخر شهریور سال ۱۳۵۹، درست پیش از آغاز رسمی جنگ، در منطقه‌ی نفت شهر در محاصره‌ی کامل نیرو‌های بعثی قرار گرفتیم. در همان درگیری من بر اثر اصابت ترکش مجروح شدم و به همراه چند تن دیگر از دوستانم به اسارت نیرو‌های بعث عراق درآمدیم.

در آن زمان، تیپ ابوذر یکی از تیپ‌های قوی، مجهز و منسجم ارتش بود که پرسنلش واقعاً رشید و دلاور بودند. قبل از آغاز جنگ رسمی، تیپ ما با حدود ۵۲ دستگاه تانک، نفربر و خودرو‌های نظامی در منطقه‌ی سرپل ذهاب مستقر بود. مزدوران بعثی با مین‌گذاری در جاده‌ها، باعث شهادت تعدادی از عزیزترین همرزمان ما شدند. ما شاهد شهادت مظلومانه‌ی این دلاوران بودیم.

پس از اسارت، ما را از نوار مرزی عبور داده و وارد خاک عراق کردند. ابتدا در شهر خانقین در یک پادگان ما را موقتاً نگه داشتند و بعد به همراه گروهی از اسرا به پادگان الرشید در بغداد منتقل شدیم. در آنجا، خبرنگاری عراقی آمد و از ما خواستند دست‌هایمان را به نشانه تسلیم بالا ببریم تا از ما فیلم‌برداری کنند.

اما در همان لحظه، دو فروند جنگنده ایرانی وارد آسمان آن منطقه شدند و از بالا آتش گشودند. فیلمبردار بعثی که قصد تهیه فیلم تبلیغاتی داشت، با حیرت صحنه را ترک کرد. آن عملیات باعث برهم خوردن کامل سناریوی تبلیغاتی دشمن شد.

وضعیت ما بسیار اسفناک بود. در حالی که مجروح بودم، نه قرص و دارویی در اختیارمان گذاشتند و نه درمانی صورت گرفت. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر از اسرای ایرانی در همان وضعیت وخیم، بدون امکانات درمانی، آب و غذا، و در یک شرایط بسیار نامناسب و غیرانسانی نگهداری می‌شدند.

پس از مدتی، ما را به زندانی منتقل کردند که بعد‌ها به اردوگاه رمادی معروف شد. ما نخستین گروه از اسرایی بودیم که وارد این اردوگاه شدیم.
در آنجا با مرد بزرگواری آشنا شدیم به نام مرحوم حاج آقا ابوترابی، انسانی شریف، مؤمن و الگویی برای همه‌ی آزادگان. او با روحیه بالا، ایمان قوی و کلام دلگرم‌کننده‌اش، پناه و تکیه‌گاه همه‌ی ما شده بود. همه‌ی آزادگان او را الگوی خود می‌دانستند. او واقعاً در سخت‌ترین شرایط، مانند چراغی در تاریکی‌ها، دل ما را روشن نگه می‌داشت.

سال‌ها گذشت و پس از ده سال اسارت، لحظه‌ای که وارد خاک ایران شدم، یکی از فراموش‌نشدنی‌ترین لحظات عمرم رقم خورد. اولین چیزی که دیدم، دو کارگر بودند که روی تیر برق در نقطه‌ی مرزی خسروی کار می‌کردند و به زبان کردی صحبت می‌کردند. همان لهجه‌ی شیرین و آشنا، اشک از چشمانم جاری کرد. از دریچه‌ی کوچک کامیونی که ما را منتقل می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم و حس می‌کردم مثل کبوتری که بعد از سال‌ها درقفس، پرواز کرده و به آشیانه‌اش برگشته است.

آن لحظه، حس آزادی، حس وطن، حس زنده بودن، تمام وجودم را پر کرده بود.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه