لحظه های آسمانی

لحظه های آسمانی

کرامات شهیدان؛ (137) من در عملیات بعدی شهید میشوم

عملیات والفجر 8 در سنگر نشسته بودم که شهید علی جلیلی وارد شد .سلام کرد و مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را بوسید

کرامات شهیدان؛ (136) دارید مزاحم نوشتن وصیتنامه ام میشوید

شب عملیات کربلای پنج بود تمام بچه ها دور هم نشسته بودند و با هم صحبت میکردند که فرمانده دلاور ، جان محمد جاری گفت: بچه ها میخواهم وصیت بنویسم قدری مرا به حال خودم بگذارید.

کرامات شهیدان؛ (135) ما هم داریم راهی میشویم

شهید مهر علی رحیمی در اخلاص و ایمان ، سر و گردنی از همه بچه های بسیج ، بالاتر بود و این را همه بسیجی های مسجد حجه بن الحسن (عج) میدانستند

کرامات شهیدان؛ (133) عکس های خوبی گرفته ام

دفعه آخر که با سعید دو روزی برای ثبت و ضبط حماسه های رزمندگان از همدان به خرمشهر میرفتیم در طول مسیر به شوخی به من گفت: من می دانم که شربت را میخورم...

کرامات شهیدان؛ (132) مگر ما مرخصی نگرفته ایم؟

صبح روز 29 / 8/ 67 ، قرار بود من و کوروش با هم به مرخصی برویم. کوروش گفت: اجازه بده دو تانکر آب ، برای یکی از پایگاه ها که فکر میکنم آب نداشته باشند ...

کرامات شهیدان؛ (131) من امشب حال دیگری دارم

شب 21 ماه رمضان را که در جبهه بودیم ، به همراه عباس احیا گرفتیم و او برای ما مراسم دعای قرآن بالای سر را انجام داد.

کرامات شهیدان؛ (130) من هم به زودی به نزد تو می آیم

عوضعلی برای شرکت در مراسم تشییع پیکر پاک یکی از دوستانش مرخصی گرفت و به شهر آمد.

کرامات شهیدان؛ (129) این خیابان به نام من خواهد شد

یک روز مجیدرضا و ناصرتنها و فرهاد محرابیان ، مقابل در خانه دوست همرزممان ، فرهاد نشسته بودند که ادامه صحبتشان به شهادت کشیده شد...

کرامات شهیدان؛ (128) من هیچ کاری برای انقلاب انجام نداده ام

شهید احمدرضا عاشق شهادت بود و کم سن و سال بودن او نمی توانست مانع رفتنش به جبهه شود...

کرامات شهیدان؛ (127) من بمیرم خط بماند یادگار

همان شب که به جبهه رفت به خوابم آمد. لبخند میزد و با شادی گفت ....

کرامات شهیدان؛ (126) از مادرش خواست گلویش را ببوسد

محمدعلی ،پدر ، برادران و خواهران خود را در یک سانحه ی رانندگی از دست داده بود و در دنیا فقط مرا داشت و مادرش را...

کرامات شهیدان؛ (125) از خدا برایم شهادت را بخواهید

قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت : شنيده ام عروس در مراسم عقدش هر چه از خداوند بخواهد اجابت آن حتمی است ، نگاهش کردم و پرسیدم...

کرامات شهیدان؛ (124) شهید میشوم و پارچه تسلیت مرا در این محل نصب می کنید

آخرین باری که حمید مرخصی گرفت و به منزل آمد، بیشتر در مورد شهادت صحبت میکرد و اینکه ما باید صبر داشته باشیم...

کرامات شهیدان؛ (123) به یاد همه جوان های شهید گریه کنید

وقتی حسن برای آخرین بار میخواست به جبهه برود ، نورانیت یک شهید را در چهره اش میدیدیم. او مظلومانه به من و مادرم که او را بدرقه می کردیم نگاه می کرد.

کرامات شهیدان؛ (122) ممکن است وقت شهادت رسیده باشد

آخرین باری که محمدرضا میخواست به جبهه اعزام شود ، رو به مادرش کرد و گفت: مادر چرا قرآن و آب و آینه نمی آوری؟

کرامات شهیدان؛ (121) حتما 27 روز دیگر خودم می آیم

آخرین باری که محمد به مرخصی آمد ، 24 ساعت بیشتر مرخصی نگرفته بود . صبح روز بعد که می خواست به جبهه برود...

کرامات شهیدان؛ (120) دو روز بیشتر به شهادت من نمانده

محمدرضا شب که به خانه می رسید به قدری خسته بود که نهایت نداشت. بارها به من میگفت: مادر سعی کن یک مقدار به خودت بیشتر فکر کنی و خودت را تزکیه کنی...

کرامات شهیدان؛ (119)خداحافظ مادر، دیگر مرا نمی بینی

محسن در روز 22 بهمن سال 63 که از دزفول قصد عزیمت به جبهه کرد و به خواهر خردسال خود اعظم گفت ....

کرامات شهیدان؛ (118) خیلی به خدا نزدیک شده بود

علی اصغر در مدت 4 ماهی که در جبهه بود فقط یک بار به مرخصی آمد ولی احساس کردم اصلا آن آدم قبلی نیست و خیلی عوض شده است...

کرامات شهیدان؛ (117) من فردا ظهر پیش خدا هستم

همسنگری هایش می گفتند اصغر در روزهای آخر منتهی به شهادتش خیلی عوض شده بود کارهای ما را انجام میداد بجای ما نگهبانی میداد...
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه