شب عملیات کربلای پنج بود تمام بچه ها دور هم نشسته بودند و با هم صحبت میکردند که فرمانده دلاور ، جان محمد جاری گفت: بچه ها میخواهم وصیت بنویسم قدری مرا به حال خودم بگذارید.
دفعه آخر که با سعید دو روزی برای ثبت و ضبط حماسه های رزمندگان از همدان به خرمشهر میرفتیم در طول مسیر به شوخی به من گفت: من می دانم که شربت را میخورم...
صبح روز 29 / 8/ 67 ، قرار بود من و کوروش با هم به مرخصی برویم. کوروش گفت: اجازه بده دو تانکر آب ، برای یکی از پایگاه ها که فکر میکنم آب نداشته باشند ...