شهادت پایان نبود؛ آغاز حماسهای دیگر بود
به گزارش نوید شاهد فارس، یکم خرداد سال ۱۳۹۳، شیراز در سوگ نشست. مردی از تبار ایثار، مدیرکل بنیاد شهید فارس، در راه دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) آسمانی شد. اما این پایان ماجرا نبود...
زمان گذشت و آزمونی سخت از راه رسید. خانوادهٔ شهید، در اقدامی تاریخی، بازگرداندن پیکر پدر را در ازای آزادی اسیر داعشی نپذیرفتند. انتخابی دردناک، اما آگاهانه. آنها نشان دادند که جان کودکان بیگناه، حتی از عزیزترین خاطرهها هم گرانبهاتر است.
راهی که شهید آغاز کرد، فرزندانش ادامه دادند. خونی که در کربلا ریخته شد، امروز در انتخاب این خانواده جاری است. اینجا، ایران است؛ جایی که شهادت، پایان راه نیست، آغاز حماسهای دیگر است.
به دیدار خانم اعظم سالاری، همسر شهید حاج عبداله اسکندری میرویم تا روایتی شنیدنی از ۳۳ سال زندگی مشترک با این شهید بزرگوار را برای ما روایت کند.
از کوچه های قصردشت شیراز تا کوههای سر به فلک کشیده کردستان
عبداله پانزدهم فروردینِ سال ۱۳۳۷ در محلهی قصرالدشت شیراز، در خانهای ساده و پر از مهر، به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. کودکیاش در میان گرمای خانواده و کوچههای قدیمی شیراز گذشت. تحصیل را در مدرسهی عبدالرحیم برهان آغاز کرد و تا کلاس ششم پیش رفت، اما دست روزگار و مشکلات مالی، مانع ادامهی راهش شد.
سال ۱۳۵۸، روزهای سختتری آمد؛ پدر را از دست داد و بار مسئولیت سنگینتر شد. یک سال بعد، وقتی اخبار درگیریهای کردستان به گوشش رسید، بدون تردید پس از آموزشهای کوتاه، داوطلبانه راهی آنجا شد. عزمش جزم بود، حتی اگر هنوز تجربهی چندانی نداشت.
با آغاز جنگ تحمیلی، عبدالله همراه دوست صمیمیاش، «جمشید غنی» برای آموزش نظامی عازم جبهه شد و سپس پایشان به جبهههای نبرد باز شد. اما در همان اولین اعزام، گردباد جنگ، جمشید را از او گرفت. عبدالله، پیکر دوستش را با دلِ سوخته به شیراز آورد.
اما او که عاشق علم و دانش بود، دست از آموختن نکشید. مقطع راهنمایی را به صورت غیرحضوری در اهواز گذراند و سپس دیپلمش را در شیراز گرفت.
کارت عروسی مزین به عکس امام
اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود. خانه پر از شور و هیجان بود؛ عروسی خواهرم نزدیک بود و همه چیز آماده میشد. آن روزها عبداله بین جبهه و خانه در رفت و آمد بود. شنیدم از خط مقدم برگشته است. با همان هنری که در قنادی داشت، کیک عروسی زیبایی برای خواهرم ساخت. جشن با سادگی و صفای خاصی برگزار شد، اما کسی نمیدانست که هفته بعد، عروسی خودمان است...
ما دخترخاله و پسرخاله بودیم. از همان کودکی برای هم نشان شده بودیم. یکم خرداد ۱۳۶۰، روزی که قرار بود زندگی مشترکمان آغاز شد، عبداله با همان عشق همیشگیاش به امام، کارت عروسی را با عکس امام خمینی(ره) و حدیثی از پیامبر(ص) طراحی کرد. حیاط خانه پدریاش را با چراغهای رنگارنگ تزیین کردند. صندلیها را در حیاط چیدند؛ مردها بیرون و خانمها داخل خانه جمع شدند. جشن عروسیمان ساده اما پر از معنویت برگزار شد؛ و اینگونه، زندگی مشترکمان آغاز شد.
هدیه الهی در روزهای سخت
یک سال بعد، خداوند زهرا را به ما هدیه داد. بیست و پنج روز پس از تولدش، عبداله زخمی از جبهه برگشت. چشمانش که به صورت نوزاد روشن شد، دردهایش را فراموش کرد و لبخند بر لبانش نشست.
چهار سال اول زندگی را در خانه پدری عبداله گذراندیم. بعد از آن، راهی اهواز شدیم و تا زمان پذیرش قطعنامه ۵۹۸ همانجا ماندیم. پس از جنگ، به شیراز بازگشتیم؛ شهری که خاطرات کودکیمان در کوچههایش جا مانده بود.
پس از جنگ تلاشهایش ادامه داشت تا اینکه در دانشگاه امام حسین(علیه السلام) رشتهی جغرافیا پذیرفته شد. پس از اخذ مدرک کارشناسی، دورهی دافوس (معادل کارشناسی ارشد نظامی) را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت.
از تک تیراندازی تا فرماندهی
سالهای ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰، روزهایی سخت و پرالتهابی بود. عبداله در جبهههای کردستان، مریوان، سوسنگرد و آزادسازی بستان حضور داشت. او تکتیرانداز بود، مدتی نیز تیربارچی سپس فرمانده گروه اطلاعات و شناسایی و در پایان فرمانده گردان پیاده شد. مهارتهای نظامیاش مثالزدنی بود و اخلاصش در انجام مأموریتها، زبانزد همگان. همین شد که به سرعت مسئولیتهای سنگینتری بر دوشش گذاشته شد.
در عملیات خیبر، فرماندهی سپاه لار را عهدهدار شد. در عملیات بدر، جانشین فرمانده گردان بود. در والفجر ۸، جانشین رئیس ستاد تیپ الهادی ۴ شد و در عملیات کربلای ۱، ۳، ۴، ۵ و ۸، با سمت رئیس ستاد همان تیپ، نقشآفرینی کرد. در عملیات والفجر ۱۰، جانشین فرمانده تیپ مهندسی شد و در عملیات بیتالمقدس ۴ و ۷ نیز همین مسئولیت را بر عهده داشت.
هشت سال جنگ پنج بار مجروحیت
اما جنگ، زخمهایش را هم بر پیکر او باقی گذاشت و در سال ۱۳۶۰، در دهلایه، ترکشی به دست راستش اصابت کرد. سال ۱۳۶۱، در منطقه عین خوش، ترکش دیگری کتف راستش را نشانه گرفت. سال ۱۳۶۲، در طلاییه ترکشها ران چپ و دست راستش را شکافتند.
سال ۱۳۶۳، در جزیره مجنون، صورتش از ترکشها زخمی شد. سال ۱۳۶۵، در شلمچه، گلولهای به پای راستش نشست.
با این همه، هر بار که زخمی میشد، پس از بهبودی، دوباره به جبهه بازمیگشت. گویی عشق به دفاع از میهن، درد را در نظرش بیمعنا میکرد. او نه فقط یک فرمانده، که نماد استقامت و ایثار بود؛ مردی که در هر عملیات، نقش جدیدی میپذیرفت و در هر نبرد، درس جدیدی از شجاعت میداد.
در طول این سالها خداوند عنایتی کرد و حاجی سه بار در سالهای ۱۳۷۳، ۱۳۷۵ و ۱۳۸۳ به عنوان ناظر حج راهی خانه خدا شد.
خدمت ایثارگر برای ایثارگران
سالهای ۱۳۸۵- ۱۳۸۶ بود. پیشنهادی به او دادند: ریاست بنیاد شهید. اما عبدالله اسکندری، مرد میدانهای نبرد و فرماندهی گردانها، این بار در برابر یک مسئولیت اداری تردید داشت. با آن تواضع همیشگی گفت: میترسم نتوانم درست از عهده این کار بربیایم.» اما اصرار دوستان و یاران قدیمی، او را مجاب کرد تا این بار هم، مانند همیشه، بار مسئولیت را بر دوش بکشد.
یکی از همرزمانش درباره او جملهای زیبا گفت: «او ریاستگریز بود، اما مسئولیتپذیر.» و این، توصیفی دقیق از روحیهی آن شهید بزرگوار بود.
خودش همیشه به من میگفت: «در تمام این سالها، هیچوقت دنبال این نبودم که کجا راحتتر باشم یا کجا خدمت کنم. همیشه فرمان را از مافوقم گرفتم و دوست نداشتم مسئولیتی بر عهدهام بگذارند. اما وقتی میپذیرفتم، با تمام وجود تلاش میکردم تا آن را به بهترین شکل انجام دهم.»
و این، همان روحیهی پاک و بیریایش بود؛ مردی که در میدان جنگ، فرماندهی میکرد و در پشت جبهه، خدمتگزار خانوادهی شهدا شد. نه دنبال مقام بود، نه قدرت، اما هرجا که احساس وظیفه میکرد، بیتوقع و خالصانه میایستاد و کار را تا پایان پیش میبرد.
مردی که هم جنگید و هم خدمت کرد
در همان روزهای نخستِ مسئولیتش در بنیاد شهید، هر شب که به خانه میآمد، چهرهاش از خستگی رنگ باخته بود. یک روز به او گفتم: «اگر با این فشار کار کنی، خیلی زود سلامتیات را از دست میدهی. جسمِ بیمار که نمیتواند چنین مسئولیتی را تحمل کند.»
نگاهش آرام و مطمئن بود. پس از مکثی کوتاه گفت: «این مسئولیت، موقتی است و به زودی تمام میشود. اما من نمیخواهم روز قیامت، در برابر کسی شرمنده باشم. شاید همین یکی دو ساعت اضافهکاری، توفیقی از جانب خدا باشد تا بتوانم گرهای از کار خانوادهای باز کنم. آن وقت، دِینم را ادا کردهام.»
دیدار با خانوادهی شهدا، اولویت همیشگیاش بود. هر پنجشنبه، با مهربانی میگفت: «شما هم همراه من بیایید.» اما در این ملاقاتها، مرا به عنوان همسرش معرفی نمیکرد. تا اینکه یک روز، پیش از خارج شدن از خانه، ناگهان خندید و گفت: «راستی… دلم میخواهد تو را "همسر شهید" صدا بزنم!»
تعجب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
با همان چهرهی بشّاش و نگاهی که انگار رازی را در خود داشت، پاسخ داد: «چون شما همسرِ شهیدِ آینده هستید!» و بیآنکه منتظر پاسخی بماند، با خنده از در بیرون زد…
و این آخرین شوخیِ شیرینش نبود؛ اما یکی از همان لحظههایی بود که گویی سرنوشت، خودش را در قالب کلمات آشکار میکرد. او همیشه با همین سادگی و صمیمیت، عمیقترین حرفها را میزد… گاهی با یک خنده، گاهی با سکوتی پر از معنا.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه