خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد علي قائم پناه
|
شهيد: محمد علي قائم پناه |
تاريخ تولد: 1/10/1350 | |
تاريخ شهادت: 28/10/65 | |
محل شهادت: شلمچه |
«زير صندلي اتوبوس پنهان شده بود»1
محمدعلي دوازده ساله بود و دانشآموز كلاس اول راهنمايي بود. يك روز از مدرسه برگشت، سلام و احوالپرسي گرمي كرد؛ كنار من نشست و گفت: پدر جان! اجازه ميدهي من به جبهه بروم؟ گفتم: نه پسرم فعلاً براي شما زود است. تو در حال حاضر بايد درس بخواني! چيزي نگفت ولي فهميدم كه راضي نشده و ناخرسند است. ساكت نشسته بود نگاهش كردم، ديدم چشمانش پر از اشك شده است، وقتي كه عشق و علاقهاش را ديدم مانعش نشدم، چند روز بعد رفت و در قسمت مكانيكي سپاه بيجار مشغول شد، چند ماهي آنجا خدمت كرد بعد، به من اطلاع دادند كه محمد علي ميخواهد به جبهه برود، من چيزي نگفتم. يك روز به روستا برگشت و گفت: پدر! تو هم پيري هم تنها، من خيلي نگران شما هستم بيا برويم در بيجار زندگي كنيم، من نپذيرفتم. روز بعد به بيجار برگشت، چند روز گذشت به من اطلاع دادند كه محمد علي قصد داشته به جبهه عزيمت كند اما مسئولين سپاه به دليل سن كم او مانع شدهاند ولي ايشان خود را زير صندلي اتوبوس پنهان كرده است، بين راه فهميدهاند اما به هر شكل بوده موفق شده به جبهه برود. گفتم: اشكال ندارد ايشان سرباز امام است. پس از چهل روز به مرخصي آمد. دو روز پيش ما بود بعد خدا حافظي كرد و رفت، چند روز بعد در منطقة شلمچه به شهادت رسيد. سه روز بعد از اينكه جنازة او را آورده بودند، غروب در زدند وقتي كه بيرون رفتم چند نفر هديهاي را همراه با يك مدال به ما دادند و گفتند: متعلق به محمدعلي است؛ در مسابقة ورزشي رتبه آورده است. از آنها تشكر كردم و گفتم: ايشان سه روز قبل مدال افتخار را بر گردنش آويختهاند و به مقتداي خود، امام حسين(ع)، ملحق شدند.
« اهل گذشت بود»1
محمدعلي انسان بزرگي بود، به راستي ميتوان گفت: او از جملة كساني بود كه ره صدساله را يك شبه ميپيمودند؛ ويژگيهاي اخلاقي خاصي داشت، از همة صفات حسنه اش، گذشت و فداكاري او بيشتر نمايان بود. يك روز با موتورسيكلت يكي از همسايگان تصادف كرده بود، بر اثر اين تصادف به شدت زخمي شده بود، بلافاصله بلند شده بود وگفته بود چيزي نيست، براي اينكه كسي متوجه نشود، رفته بود داخل باغ و از آنجا آمده بود منزل، وقتي در را برايش گشودم تعجب كردم، ديدم دستش خوني است رنگش پريده، وخيلي بي حال است، من با ديدن ايشان داد وفرياد كشيدم، اما او دست من را گرفت و گفت: ساكت! مسألة مهمي نيست، چيزي هم به پدر و مادرم نگو! بر اثر سر و صداي ما، پدرم متوجه شد و آمد؛ وقتي محمدعلي را در آن وضعيت ديد گفت: چي شده؟ چرا زخمي شدهاي؟ محمدعلي گفت: چيز مهمي نيست، زمين خوردهام. پدرم باور كرد و چيزي نگفت، تا اينكه مأموران پاسگاه آمدند و به پدرم گفتند: شما بايد از دست ضارب شكايت كنيد! ايشان پسر شما را با موتور سيكلت زدهاند. قبل از اينكه پدرم حرفي بزند محمدعلي گفت: ايشان قصد و غرضي نداشتهاند و من هم چيزيم نشده است بنابراين ما از اين آقا شكايتي نداريم، پدرم خواست اعتراض كند اما دوباره محمدعلي گفت: پدرجان! گذشت خصلت مردان است من از حق خودم گذشت ميكنم.
«حنا»1
در منطقة جنوب، در سرزمين مقدس شلمچه بوديم، فرماندهان اعلام كردند گردان امام حسين (ع) خود را براي عمليات آماده كند. بچه ها همه آماده ومهيا، لحظه شماري ميكردند، شب قبل از عمليات، برادران يك ديگ حنا درست كرده بودند. محمدعلي دستانش را كامل حنا گرفته بود، بچه ها به او گفتند: چه خبر است كه دستانت را حنا زده اي؟ گفت: مگر نميدانيد، امشب شب عمليات است و مقصد كربلاست؟ آري وي روز بعد رو به سوي كربلا رفت وبه مولايش حسين ملحق شد.