برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»
«عباس گفت یکی از ژنرال‌های آمریکایی به پایگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همین خاطر فرمانده پایگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگیرند ...» ادامه این خاطره از زبان سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

نباید روزه بگیرم!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی»، چهارم آذرماه ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیرو‌های عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

نباید روزه بگیرم!

اقدس بابایی خواهر شهید سرلشگر عباس بابایی روایت می‌کند: در سال ۱۳۵۳ همراه همسرم (آقای سعیدنیا) که از کارکنان نیروی هوایی ارتش بودند؛ در منازل سازمانی پایگاه دزفول زندگی می‌کردیم. حدود دو سال می‌شد که عباس از آمریکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکمیلی خلبانی هواپیمای اف ۵ به پایگاه دزفول منتقل شده بود.

در آن زمان او هنوز ازدواج نکرده و بیشتر وقت‌ها در کنار ما بود. به یاد دارم روزی از روز‌های ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل کار به خانه ما آمد. چهره‌اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر می‌رسید. وقتی دلیل آن را جویا شدم، با افسردگی گفت: نمی‌دانم چه کار کنم؟ به من دستور داده‌اند که امروز را روزه نگیرم.

با شگفتی پرسیدم - برای چه؟ عباس ادامه داد: یکی از ژنرال‌های آمریکایی به پایگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همین خاطر فرمانده پایگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگیرند.
او را دلداری دادم و گفتم: عباس جان! خدا بزرگ است. شاید تا ظهر تصمیم‌شان عوض شد. او در حالی که افسرده و غمگین خانه را ترک می‌کرد، رو به من کرد و گفت: خدا کند همانطور که تو می‌گویی بشود. ساعت سه بعد از ظهر بود که عباس به منزل ما آمد. او خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با دیدن من گفت: آبجی! هنوز روزه هستم. من شگفت‌زده از او خواستم تا قضیه را برایم تعریف کند.

عباس کمی به فکر فرو رفت و در حالی که از پنجره به دور دست می‌نگریست، آهی کشید و گفت: آبجی! ژنرالی که قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر به هنگام پرواز با کایت در سد دزفول سقوط کرد و کشته شد.

منبع: کتاب پرواز تا بی‌نهایت

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده