قمست دوم خاطرات شهید «محمد پایون»
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۴۶
هم‌رزم شهید «محمد پایون» نقل می‌کند: «شب‌ها به علت پشه زیاد، وقت خواب پشه‌بند می‌زدیم. به بچه‌ها گفته بودیم، هرکس دیر بیاد، باید بیرون پشه‌بند بخوابه. یک شب محمد به علت شرکت در دعای توسل دیر رسید و داخل پشه‌بند راهش ندادیم. صبح به محمد گفتم: حتماً خیلی اذیت شدی؟ گفت: نه! اتفاقاً دیشب داخل حرم امام حسین (ع) پشه‌بند زدم و خوابیدم. تمام عمرم خواب به این خوبی ندیده بودم.»

لحظات آخر، مهمان امام حسین (ع) شد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد پایون یکم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش رمضانعلی (فوت ۱۳۴۷) و مادرش نرگس نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم خرداد ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای فرات از توابع شهرستان دامغان واقع است.

 

این خاطرات به نقل از مسلم مطواعی، هم‌رزم شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

لحظات آخر، مهمان امام حسین (ع) شد

قبل از اعزام به خط، در اهواز، پایگاه حمیدیه مستقر شدیم. گاهی اوقات در جنگل‌های مصنوعی رزمایش انجام می‌دادیم و شب‌ها دعا برگزار می‌کردیم. محمد علاقه خاصی به مراسم دعا داشت. شب‌ها به علت پشه زیاد، وقت خواب پشه‌بند می‌زدیم. به بچه‌ها گفته بودیم، هرکس دیر بیاد، باید بیرون پشه‌بند بخوابه. یک شب محمد به علت شرکت در دعای توسل دیر رسید و داخل پشه‌بند راهش ندادیم.

صبح که برای نماز برپا دادند، محمد پیش من آمد و گفت: «فکر کردید پشه‌ها نمیذارن بخوابم؟» گفتم: «حتماً خیلی اذیت شدی؟» گفت: «نه! اتفاقاً دیشب داخل حرم امام حسین (ع) پشه‌بند زدم و خوابیدم. تمام عمرم خواب به این خوبی ندیده بودم. شما هم اومدید. هر چی اصرار کردید، راهتون ندادم!»

راست می‌گفت، هیچ جای بدنش را پشه‌ها نخورده بود. خوشحال و خندان از ما دور شد و ما همان‌طور هاج‌و‌واج نگاهش می‌کردیم.

بیشتر بخوانید: آبی که بوی کربلا و شهادت می‌داد

 رویای پیش از شهادت 

بعد از حمله بعثی‌ها به مهران، نیرو‌های گردان قمر بنی‌هاشم (ع) از حمیدیه عازم مهران شدند. بعد از استقرار می‌بایست به نگهبانی می‌ایستادیم. من از ساعت ده شب تا دوازده سرِ پست ایستادم. بعد از من نوبت محمد بود.

او در فاصله صدمتری ما ایستاده نگهبانی می‌داد. آقای سیدعلی تقوی که پاس‌بخش بود، گفت: «مطواعی بیا بریم پیش پایون یه کم گپ بزنیم!» راه افتادیم. در مسیر یک سیگار بغدادی پیدا کردیم و مشغول کشیدن شدیم. با شنیدن صدای سوت خمپاره روی زمین دراز کشیدیم. سروصورت‌مان پر از خاک شده بود.

به اطراف نگاه کردیم؛ خمپاره در سنگر محمد پایین آمده، او را به شهادت رسانده بود. به یاد خواب شب قبلش افتادم که گفت: «خواب دیدم به حرم امام حسین (ع) رفتم، ولی شما را راه ندادند.»

به درستی خوابش تعبیر شد و او به تنهایی به دیدار محبوب رفت.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده