قسمت چهارم خاطرات شهید انقلاب «محمدعلی ایجی»
يکشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۲۰
همسر شهید «محمدعلی ایجی» نقل می‌کند: «حرف‌های دیشب محمد در گوشش می‌پیچید: به دلم افتاده که توی این راه کشته می‌شم. ان‌شاءالله امام می‌آد و شاه سرنگون می‌شه! مبادا امام رو تنها بذارین! مرور روز‌های با او بودن به یادش آورد که هرگز با هم ننشسته‌اند، الا اینکه محمد صحبت خدا و امام را داشته است.»

همیشه حرف از خدا و امام می‌زد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدعلی ایجی یکم اسفند ۱۳۲۹ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش رجبعلی و مادرش، رقیه نام داشت. تا پایان ابتدایی درس خواند. ریخته‌گر بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. هفدهم شهریور ۱۳۵۷ در تهران هنگام تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

 

همیشه حرف از خدا و امام می‌زد

صبح زود وقتی داشت می‌رفت، به خانمش گفت: «من می‌رم میدون ژاله، قراره سخنرانی باشه. اگه راهپیمایی بود می‌یام دنبالتون.»

خانم تا دم در بدرقه‌اش کرد و از خدا خواست که اتفاقی برایش نیفتد. حرف‌های دیشب محمد در گوشش می‌پیچید: «به دلم افتاده که توی این راه کشته می‌شم. ان‌شاءالله امام می‌آد و شاه سرنگون می‌شه! مبادا امام رو تنها بذارین!»

در را که بست، چند لحظه‌ای چشم به آسمان داشت و ‌تکیه‌اش به در بود. مرور روز‌های با او بودن به یادش آورد که هرگز با هم ننشسته‌اند، الا اینکه محمد صحبت خدا و امام را داشته است. همان روز شهید شد.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: امر به معروف و نهی از منکر

در میدان ژاله، خون شهدا جاری بود

هفدهم شهریور ۵۷ صبح که از خانه بیرون آمدم، دیدم مردم دارند می‌روند طرف چهار راه کوکاکولا. احساس کردم که باید اتفاقی افتاده باشد. از یکی پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «انگار میدون ژاله شلوغ شده.» برگشتم خانه و لباسم را عوض کردم و راه افتادم. نزدیک خانه محمد که رسیدم، دیدم خانمش نگران سر خیابان ایستاده است. چشمش که به من افتاد، دو دستی زد توی سرش. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «نمی‌دونم فکر کنم محمد رفته میدون ژاله.» همان جا دلم ریخت، اما سعی کردم او متوجه نشود.

گفتم: «شما برین منزل نگران نباشین! ان‌شاءالله برمی‌گرده.» راهم را کج کردم طرف منزل باجناقم تا با هم برویم و محمد را پیدا کنیم. همین که در را باز کرد و چهره درهم مرا دید، فهمید که باید مشکلی پیش آمده باشد. بهش گفتم: «بیا بریم دنبال محمد، اون رفته میدون ژاله و فکر نمی‌کنم دیگه برگرده.»

بیشتر بخوانید: وقتی حرف امام را می‌زد، اشک از چشمانش جاری می‌شد

گفت: «چه می‌دونی که برنمی‌گرده؟» گفتم: «بهم الهام شده، می‌دونم که برنمی‌گرده.» گفت: «یک کم صبر کن، الان میدون ژاله محشر کبراست. مگه توی اون همه آدم می‌شه کسی رو پیدا کرد؟» راست می‌گفت: «توی آن شلوغی مگر می‌شد که آدم بتواند کسی را پیدا کند؟» تا عصر منتظر ماندیم، ولی خبری از او نشد. هر ساعت که می‌گذشت نگرانی‌ام بیشتر می‌شد. دوباره رفتم سراغ باجناقم. سوار موتورش شدیم و رفتیم طرف میدان. تا آنجا تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را گشتیم، ولی خبری از او نبود.

به میدان که رسیدیم، ماشین‌های آتش‌نشانی داشتند خون‌های کف خیابان‌ها را می‌شستند و دیگر از بدن‌های شهدا خبری نبود. نگرانیمان بیشتر شد. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. رفتیم طرف مسجد‌های مختلف که در آن اطراف بود. هرجا می‌رفتیم، تعدادی بدن شهید را کنار هم چیده بودند. روی آن‌ها را باز می‌کردیم و نگاه می‌کردیم. همان طور که از این مسجد به آن مسجد‌ می‌رفتیم، کسی گفت: «سری هم به بهشت زهرا بزنین! خیلی از جنازه‌ها رو بردن اونجا.»

از سر امیدواری برگشتیم طرف خانه که شاید آمده باشد. نزدیک خانه، دو تا از دوست‌های محمد را دیدیم. اسم یکیشان مصطفی بود. پرسیدم: «از محمد خبر ندارین؟» گفت: «چرا! تازه از بهشت زهرا اومدیم. محمد اونجاست.» گفتم: «خب سالم بود؟ چرا پس اون نیومد؟» نتوانست جوابم را بدهد. دوست دیگرش گفت: «برین بهشت زهرا پیداش می‌کنین.» همه چیز را فهمیدیم. با اینکه خیلی خسته بودیم، راه افتادیم طرف سردخانه بهشت زهرا. باور کردنی نبود؛ یک زیرزمین بزرگ پر از اجساد شهدا بود. جسد‌های تکه‌پاره، بدن‌های قطعه‌قطعه و مغز‌های متلاشی شده.

بیشتر بخوانید: داماد پهلوان

سینه‌های دریده و روده‌های بیرون ریخته، مثل جنسی که توی مغازه روی هم چیده باشند، الله‌اکبر! محشری بود. شروع کردیم به گشتن دنبال بدن محمد. حالم خیلی بد بود. شاید اگر محمد را می‌دیدم هم نمی‌شناختم. فقط داشتم بین بدن‌ها می‌چرخیدم. باجناقم صدایم زد: «محمدتقی! بیا ببین این محمد نیست؟» سراسیمه خودم را رساندم بالای سرش. مثل کسی که خوابیده باشد، آرام خوابیده بود. تمام بدنش را گشتیم، اثری از تیر پیدا نکردیم. هرچه کردیم نتوانستیم بفهمیم که چطور کشته شده است. برگشتیم منزل و خبر را رساندیم. فردا صبح باید می‌رفتیم برای غسل و کفن و دفن. هنگام شستن بدنش غسال جای دو گلوله را پشت سرش پیدا کرد. معلوم بود که جای گلوله کلت است، ولی نتوانسته بودند از جلوی صورتش بیرون بیایند.

(به نقل از برادر شهید، محمدتقی ایجی)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده