قسمت سوم خاطرات شهید انقلاب «محمدعلی ایجی»
چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۳۵
پسرعموی شهید «محمدعلی ایجی» نقل می‌کند: «عروسی محمد توی زمستان بود. آخر شب مهمان‌ها می‌خواستند بروند که چراغ والور برگشت و در لحظه‌ای شعله‌ور شد. محمد دوید طرف حیاط و منبع آب سرد را که نصفی از آبش مانده بود، روی دست آورد و برگرداند روی آتش. اسمش را گذاشته بودند: داماد پهلوان.»

داماد پهلوان

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدعلی ایجی یکم اسفند ۱۳۲۹ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش رجبعلی و مادرش، رقیه نام داشت. تا پایان ابتدایی درس خواند. ریخته‌گر بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. هفدهم شهریور ۱۳۵۷ در تهران هنگام تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

 

داماد پهلوان

عروسی محمد توی زمستان بود. آخر شب مهمان‌ها می‌خواستند بروند که چراغ والور برگشت و در لحظه‌ای شعله‌ور شد. همه تلاش کردند تا آتش را خاموش کنند. هرکس باقیمانده پارچ آبی را پیدا می‌کرد، می‌ریخت روی آتش، اما بی‌فایده بود. محمد دوید طرف حیاط و منبع آب سرد را که نصفی از آبش مانده بود، روی دست آورد و برگرداند روی آتش. بلافاصله آتش خاموش شد و جماعت صلوات فرستادند و او را تشویق کردند. اسمش را گذاشته بودند: «داماد پهلوان.»

(به نقل از پسرعموی شهید، علی محمودآبادی)

بیشتر بخوانید: امر به معروف و نهی از منکر

شهادت غریبانه

روز هفده شهریور ۱۳۵۷ میدان ژاله تهران شده بود میدان خون. آن همه انسان آمده بودند برای مطالبه حقشان. آن‌ها اسلام را می‌خواستند و حکومت طاغوت را نفی می‌کردند. می‌گویند آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها فرماندهی نیرو‌های امنیتی و نظامی را به عهده داشتند. هلی‌کوپتر از بالا و نیرو‌های نظامی از پایین، مردم را به رگبار بسته بودند. تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها آن قدر زیاد بود که کسی نمی‌توانست آن‌ها را از میان جمعیت بیرون ببرد. بعد‌ها معلوم شد که خواهر شاه گفته بود: «باید پانصد هزار تا یک میلیون نفر را بکشید که چشم بقیه جا بیفتد.»

میدان ژاله شده بود قربانگاه آدم‌های دیندار و با وجدانی که دلشان نمی‌خواست زیر بار ستم طاغوت باشند. محمدعلی توی آن شلوغی داشت به زخمی‌ها کمک می‌کرد تا شاید بتواند آن‌ها را نجات بدهد، اما بی‌رحمی‌های سنگدلان رژیم، او را به تنگ آورد. وقتی دید کاری از دستش ساخته نیست، در یک فرصت مناسب پرید بالای یکی از کامیون‌های پر از سرباز و چند تا از آن‌ها را با زور بازویی که خدا بهش داده بود، انداخت میان جمعیت. آن‌ها بالای کامیون اگر می‌خواستند به محمدعلی تیراندازی کنند، باید خودشان را می‌زدند. تا جایی که توان داشت با آن‌ها زد و خورد کرد و در یک فرصت پرید پایین و پا به فرار گذاشت.

بیشتر بخوانید: وقتی حرف امام را می‌زد، اشک از چشمانش جاری می‌شد

آن‌ها کلت به دست دنبالش می‌دویدند در جایی که مناسب دیدند از پشت سر، مغزش را هدف گرفتند. افتاد روی زمین و شروع کرد به دست و پا زدن. دوستان محمدعلی که از دور و نزدیک هوایش را داشتند، بعد از رفتن ارتشی‌ها خودشان را رساندند به محمدعلی و او را بردند داخل پلاستیک فروشی ته پاساژ پنهان کردند، تا وقتی آب از آسیاب افتاد جا‌به‌جا کنند. او پیش از رسیدن دوستانش شهید شده بود. وقتی دژخیمان کارشان تمام شد و رفتند، دوستان محمدعلی پنهانی جنازه او را بردند بهشت زهرا.

خانواده‌اش دنبالش می‌گشتند. از همه سراغش را می‌گرفتند؛ به این امید که شاید کسی او را دیده باشد. نزدیک غروب بود که یکی از دوستان محمدعلی به برادرش گفت: «برین بهشت زهرا محمدعلی اونجاست.»

آن روز فقط همین را گفت، بیشتر نتوانست حرف بزند. خانواده‌اش رفتند بهشت زهرا و در میان انبوه شهدایی که شناسایی نشده مانده بودند، او را شناختند و غریبانه دفن کردند.

(به نقل از برادر شهید، محمدتقی ایجی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده