روایتی خواهرانه از شهیدی که موذن بود؛
ما در روستا حياط بزرگي داشتيم كه گلهاي مختلف درآن حياط بود. وقتي مي خواست برود چند بار خداحافظي كرد. برمي گشت ما را نگاه مي كرد. مادرم روي پله نشسته بود كه به مادرم گفت: مادر اگر مرا نديدي حلالم كن. شايد من ديگر برنگردم. مادرم گفت: اين حرفها چيست؟ ان شاءالله اين آموزش تمام مي شود و سلامت برمي گردي.
روایتی خواهرانه از شهیدی که موذن بود؛ «آخرین نگاه»

نوید شاهدالبرز؛ در يكي از روزهاي گرم تابستاني در سال 1344، در خانواده اي مذهبي و متدين در شهرستان كرج نوزادي ديده به جهان گشود كه نام اورا «ولي اله» نهادند و گوئي با همين نام با مهر و عشق آن حضرت محمد (ص) قلبش رامهر كردن و با اذان ولادت غسل شهادت به او دادند. شهید«ولی الله ویسه واریانی» دوران كودكي را پشت سرنهاد و وارد كانون علم ودانش گرديد و شروع به تحصيل نمود دوره ابتدایی رابا موفقيت پشت سرنهاد و وارد دوره راهنمایی شد. وی در كنار تحصيل همراه با پدر كار مي كرد تا گذران زندگي كنندو در زمان به ثمر رسيدن انقلاب با اينكه سن كمي داشت هم فعاليت مي كرد و بالاخره انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي رسيد و اولين هدف شهيد بعد از انقلاب دستيابي به فرهنگ و معلومات بالا بود درهمين اثنا به خاطرعشق و علاقه اي كه به امام داشت به نداي او لبيك گفت و وارد بسيج شد و به دفاع از دستاوردهاي انقلاب اسلامي كه ثمره خون هزاران شهيد بود پرداخت و در بسيج به طور شبانه روز و مستمر خدمت مي كرد. درپي شروع جنگ تحميلي تحصيل را رها كرده و به جهاد در راه خدا پرداخت و به سوي ميدانهاي نبرد حركت كرد تا اينكه سرانجام در تاريخ دوازدهم شهریور ماه 1360، در حين آموزش نظامي در جاده چالوس با اصابت تير به سر به شهادت رسید و پيكر مطهرش در «امامزاده محمد كرج» به خاك سپرده شد.

خاطره ای به روایت خواهر شهید«ولی اله ویسه واریانی» را در ادامه می خوانید:

من «ليلا وسيه وارياني» خواهر شهيد «ولي اله» هستم. در جاده چالوس «روستاي نشترود» سی و پنج كيلومتري كرج به دنیا آمد. شانزده ساله بود و هنوز تازه به سن تكليف نرسيده بود. خيلي علاقه به اداي تكليف نماز و روزه داشت و روزه مي گرفت. خيلي علاقمند بود كه نماز را اول وقت بخواند. زمانی که در بسیج ثبت نام کرد تا به جبهه برود ما موافق نبودیم چونکه محصل بود. گفتيم: بعد از اينكه درست تمام شد؛ برو. چون ما فقط تابستانها به روستا مي رفتيم ثبت نام كرد و به اردوي بسيج رفت.

ما در روستا حياط بزرگي داشتيم كه گلهاي مختلف درآن حياط بود. وقتي مي خواست برود چند بار خداحافظي كرد. برمي گشت ما را نگاه مي كرد. مادرم روي پله نشسته بود كه به مادرم گفت: مادر اگر مرا نديدي حلالم كن. شايد من ديگر برنگردم. مادرم گفت: اين حرفها چيست؟ ان شاءالله اين آموزش تمام مي شود و سلامت برمي گردي. وقتي نيمه شب  به ما خبر دادند كه زخمي شده مادرم اولين كسي بود که خبر شهادتش را داد، او گفت: من مي دانم چي شده است. بعد از شهادتش مراسمش كه تمام شد اكثر اهالي ده به ما گفتند كه از ما خداحافظي كرد و می دانسته که شهید می شود.

روز شهادتش رفته بود سرچشمه،جایی كه همه از آنجا آب بر می داشتند و به چند نفركه اطراف آن چشمه بودند گفته بود كه اين آخرين باري است كه من دارم آب مي خـورم. نمي دانم چه جوري بگويم انگار به ايشان الهام شده بود كه مي خواهد به شهادت برسد آن گروهي كه همراهي مي كردند مي گفتند: بلندي آن راه كه يك كيلومتر بيشتر حدود دو كيلومتر بود كه به آن ده يعني قرارگاه بايد مي رسيد يكسره برمي گشت روستا را نگاه مي كرد.

بعد از شهادتش براي ما تعريف كردند كه ايشان خصوصيات خوب اخلاقي داشت. از خصوصيات بارزش موذن بود. به قدري اذانش با صوت بود كه يك سري به گريه مي افتادند چون اردويشان هم يك جاي بلندي بود يكي ازبرادرها مي گفت: وقتي اذان مي گفت: ما مي گفتيم: بايد يك بارديگر هم براي ما اذان بگویی.

آن شبي كه به شهادت رسید موقع نماز اذان مي گويد: بعد از آن يك دفعه عمليات شروع مي شود صداي انفجار مي آيد كه تيربه گوششان مي خورد كه مي بينند يك نفر ناله مي كند. همه مي گفتند فكر نمي كرديم ولی اله گفته بود ناراحت نشويد طولي نمي كشد كه تو مسير بيمارستان شهيد مي شود.

بعداز شهادتش اكثرأ اقوام خواب او را مي بينند. يك شب دختر عمويم خواب ديده بود كه يك لشگري دارند مي آيند كه مي گويند لشگر امام زمان است يك سري سپاهي دارد حركت مي كند و يك پرچم دستشان است من نگاه كردم ديدم «ولي اله» از همه جلوتر پرچم سبز دستش بود. من دويدم رفتم. جلو گفتم: يك سپاهي دارد مي آيد. گفت: من جزء سپاه امام زمان هستم . من يك دختر دایی دارم كه چالوس زندگي مي كند. موقع شهادتش به آن نگفته بودند كه «ولي اله» شهيد شده است. خواب ديده بود دريا دارد حركت مي كند يك قايق هم تو درياست كه آقاي رجایی و باهنر تو آن قايق هستند و دارند حركت مي كنند. مي گفت: يك قايق ديگر هم داشت حركت مي كرد كه ولي اله توي آن بود كه مي خواست به قايق شهيدان «رجایی و باهنر» متصل شود چون شهادتش هم مقارن بود با شهادت آنها همان سالي كه ما براي شهيد بهشتي توي روستا مراسم برپا كرديم باور كنيد اين قدر سوزناك مراسم شهيد بهشتي را برگزار مي كرد همه جا را پرچم مشكي زد و قرآن مي گذاشت. بيشتر از سنش احساس تكليف مي كرد لياقت داشت كه شهادت نصيبش شود.



منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده