جهانگيــر كــه از فداييــان واقعــي انقلاب اسلامي بــود، از همــان بــدو ورود نيروهــاي اسلام بــه منطقــه، همــكاري خــود را بــا آنــان آغــاز كــرد و در مهرمــاه سـال 1361 ،كسـوت سـبزپاسـداري را بـرتـن كـرد و بـا حضـورمردانـه ي خـوددرمصـاف بـا ضدانقـلاب، خالـق حماســه هاي بــه يادماندنــي فراوانــي شــد. ...
نويد شاهد كردستان:

جهانگيــر، فرزنــد محمــود در ســوم تيرمــاه ســال 1327 ،در روســتاي «پايــگلان» از توابــع شهرســتان «ســروآباد» در خانــوادهاي مســتضعف ديــده بــه جهــان هســتي گشــود. پــس از اتمــام دورهي كودكــي، پــاي در ركاب نــور گذاشــت و زمانــي كــه مقطــع ابتدايــي را بـه پايـان بـرد، دسـت اجـل او را از مهـرو محبـت پـدر، محـروم كـرد. جهانگيـر بـه ناچـار درس ومدرسـه رارهـا كـرد و از همـان دوران بـا رنـج كار در روسـتا آشـنا شـد و بــه كشــاورزي روي آورد. جهانگيــراز همــان دوره ي نوجوانــي، بــه دينــداري، ســخاوت، شــهامت و شــجاعت شــهره بــود و در بيــن مــردم ديــارش از احتــرام خاصــي برخــوردار بــود

. او در سـال 1357 ،چـون قطـره اي بـه دريـاي بيكـران امــت پيوســت و در اطاعــت از اوامــر پيــر و مــرادش، پيوسـته آمـاده بـود و در صحنـه حضـور داشـت.

پـس از پيـروزي انقـلاب اسـلامي نيـز، مردانـه در برابـرباورهـاي انحرافــي عناصــر ضدانقلاب ايســتاد و علــي رغــم تحمـل شــدايد و سـختيهاي فــراوان، تسـليم نشـد و بــه مبــارزه ي خــود ادامــه داد

جهانگيــر كــه از فداييــان واقعــي انقلاب اسلامي بــود، از همــان بــدو ورود نيروهــاي اسلام بــه منطقــه، همــكاري خــود را بــا آنــان آغــاز كــرد و در مهرمــاه سـال 1361 ،كسـوت سـبزپاسـداري را بـرتـن كـرد و بـا حضـورمردانـه ي خـوددرمصـاف بـا ضدانقـلاب، خالـق حماســه هاي بــه يادماندنــي فراوانــي شــد.

او ســال ها بــه عنــوان فرمانــدهي پايــگاه در منطقــه خدمــت كــرد. مدتهــا در خطــوط مقــدم نبــرد بــا حــزب جنايتــكار بعــث عــراق، جنگيــد و در ســال 1365 ،بــه عنــوان جانشــين گـردان 110 شـهيد پـوركان برگزيـده شــد و دوره جديــدي از مبــارزه ي بي امــان خــود را بــا دشــمنان انقلاب اسلامي آغــاز نمــود. جهانگيــر پــس از مدتــي، فرماندهــي ايــن گــردان را عهــده دار شــد. ايــن دلاور مــرد بــا ايمــان، پــس از عمــري مجاهــدت، ســرانجام در روز بيسـت و چهـارم مـرداد مـاه سـال 1368، در درگيــري بــا عناصــر ضدانقلاب در منطقــه ي«پايــگلان» رداي ســرخ شـهادت را بـرتـن كـردوآسـماني شـد.

مصمم و استوار دســت و پنجــه نــرم كــردن بــا مشـكلات و زندگـي در شـرايط سـخت روســتا، از جهانگيــر مــردي بــا اراده ســاخته بــود، پشــتكار و اعتمــاد بــه نفــس فوق العــاده اي داشــت. چــون ايمــان و اعتقــاد قلبــي بــه عنايــات و توجهــات خداونــد داشــت، هــركاري را بــا يــاد و نــام او آغـاز مي كـرد و بـه موفقيـت در انجـام آن كار اطمينـان كامــل داشــت. ميگفــت: مــن وســيله ا ي بيــش نيســتم، اراده ي اصلـي بـه خداونـد تعلـق دارد،وقتـي قـرار باشـد، كاري بــه خاطــر خــدا انجــام شــود و مســبب آن كار من باشــم، بــدون شــك، اراده ي خداونــد بــه نصــرت در انجــام كار تعلــق خواهــد گرفــت، كار بــه ســرانجام خواهــد رســيد، مــن هــم تكليفــم را ادا كــرده ام. )فرخنده احمدپور- همسر شهيد(

نان پاسداري

عمـو جهانگيـر،در شـجاعت و شـهامت نمونـه بـود، بـا همـه ي تـوان و اعتقـادش، بـا ضدانقلـاب ميجنگيـد و بـرايـن بـاور بـود كـه دشـمنان ديـن را در هـرلبـاس و بـا هـرنامـي كـه باشـند، بایـد نابـود كـرد. ضدانقلـاب از او خيلـي وحشـت داشـت. چـون از ايمـان و ديـن بـاوري او اطــاع داشــتند و بارهــا از ناحيــه ي جهانگيــر ضربــه خـورده بودنـد. يكـي از همرزمـان نزديـك او ميگفـت: يــك بــار، مأموريــت تعقيــب عناصــر ضدانقلاب بــه جهانگيـرواگـذار شـد، او چهـل نفـراز نيروهـاي زبـده ي گـردان را بـا خـود برداشـت و بـه دنبـال انجـام مأموريـت رفــت، بنــده هــم يكــي از نيروهــاي تحــت امــراو بــودم. چنــد شــبانه روز بــدون وقفــه در تعقيــب دشــمن بوديــم، در ايـن مـدت توانسـتيم ضربـات مهلكـي را بـرپيكـره ي آنـان وارد كنیـم، بـه گونـه اي كـه ضدانقلـاب پراكنـده و متـواري شـد. وقتـي داشـتيم از مأموريـت بازميگشـتيم، جهانگيـر گفـت: بـه پـاس زحمتهـا و تلاشهايـي كـه در ايــن مــدت انجــام داديــد، همــه مهمــان مــن هســتيد، هرچـه اصـرار كرديـم كـه تعـداد زيـاد اسـت و دوسـت نداريــم شــما را بــه زحمــت بيندازيــم، قبــول نكــرد و گفـت: نـان پاسـداري تعـارف نـدارد، وقتـي وارد روسـتا شـديم،همـراه بـه منـزل خـودبـردوهمـراه خانـوادهاش، پذيرايـي گرمـي از مـا بـه عمـل آورد. )رضا جوانمردي- برادرزادهي شهيد(

مژده ي شهادت

زيــاد بــه منــزل عمويــم رفــت و آمــد داشــتم، هروقــت در منــزل بــود، بــراي ديدنــش ميرفتــم، بــه دليــل عشــق و علاقــه اي كــه بــه فرزندانــش داشــت، هروقــت بــه منــزل مي آمــد، بچه هــا مــدام دور و بــرش بودنــد، بــراي آن هــا قصــه و داســتان تعريــف مي كــرد، شــوخي مي كــرد و بــا آن هــا بــازي مي كــرد. هميشــه از صـداي هلهلـه ي بچه هـا ميفهميـدم كـه عمـو در منـزل اســت. يـك بـار بـراي ديـدن او رفتـم، درب منـزل بـاز بـود، امــا همه جــا خيلــي ســوت و كــور بــود، از صداهــاي هميشــگي بچه هــا خبــري نبــود، هرچــه اهــل خانــه را صــدا زدم، كســي جــواب نــداد. تعجــب كــردم، بــا خــود گفتــم: يعنــي چــي؟ پــس اينهــا كجــا رفته انــد كــه درب منــزل را بازگذاشــته اند؟ چنــد لحظــه اي در حيــاط توقــف كــردم، صــداي گريــه بــه گوشــم رســید. وارد منـزل شـدم، ديـدم عمـو جهانگيـردر حـال تـلاوت قـرآن اسـت و بـا سـوز و گـداز عجيبـي گريـه مي كنـد. ك ً امــا از اطرافــش بيخبــربــود، حتــي وقتــي صدايــش زدم، متوجـه نشـد، ايسـتادم و بـه انتظـار نشسـتم. لحظاتـي گذشـت، ناگهـان ديـدم هالـه اي از نـور سـفيد، جهانگيـر را فراگرفـت، تمـام وجـود او را در بـر گرفـت، عمـو در ميــان آن نــور محــو و ناپديــد گرديــد. ديگــر چيــزي را نفهميــدم، نميدانــم چــه مــدت زمانــي از ايــن واقعــه گذشـته بـود كـه متوجـه شـدم عمـو جهانگيـردارد، بدنـم را تـكان ميدهـد، مرتـب مي پرسـد، چـه اتفاقـي افتـاده اســت؟ وقتـي بـه خـودم آمـدم، گفتـم: عمـو جهانگيـر! وقتـي داشــتي قــرآن تلاوت مي كــردي، بــه يكبــاره از نظــرم ناپديــد شــدي، چــه اتفاقــي افتــاد؟ از آنجــا كــه مــن خيلــي ترســيده بــودم، يــك ريــز حــرف مــيزدم، عمــو جهانگيـر گفـت:آرام بـاش! اتفـاق خاصـي نيفتـاده اسـت. در لحظـهاي كـه مشـغول قرائـت قـرآن بـودم، بـا همـه ي وجــود از خداونــد خواســتم، شــهادت در راه خــودش را نصيبــم كنــد. در يــك لحظــه احســاس كــردم، مــژده ي شــهادت را بــه مــن دادنــد، دچــار دگرگونــي عجيبــي شــدم، وقتــي چشــمانم را بــاز كــردم، تــو را ديــدم كــه دســتانت را رو بــه آســمان گرفتــهاي و دهانــت هــم نيمه بـاز اسـت. از ايـن مـژده ي الهـي خيلـي خوشـحالم، احســاس ســبكي مي كنــم. )رضا جوانمردي- برادرزاده ي شهيد(

آخرين رزم

بعـد از ظهـرروز بيسـت و چهـارم مـرداد مـاه سـال 1368 بــود. جهانگيــرمســئول ســازماندهي نيروهــا بــود. آن هـارا بـا شـورو شـوق فراوان بـراي تعقيـب ضدانقلاب آمـاده مي كـرد. چنـد سـاعتي بـود از مأموريـت برگشـته بــودم، اگرچــه خســته بــودم، امــا چــون قــرار بــود، فرماندهـي عمليـات را جهانگيـرعهـده دارباشـد،دوسـت داشــتم در ركاب او باشــم. گفتــم: جهانگيــر، دوســت دارم همـراه شـما در ايـن عمليـات شـركت كنـم. گفـت: خسـته نيسـتي؟ گفتـم: نـه، بـا ديـدن ايـن شـور و هيجانـي كـه ازتـو ديـدم، خسـتگي ام برطـرف شـد. گفـت: باشـد، اگــردوســت داري بسم الله حدودهــاي ســاعت ســه حركــت كرديــم، دور و بــر ســاعت چهــار و نيــم، بــه قلــه ي «جنــگا» در حدفاصــل روســتاهاي «پايــگالن» و «بيســاران» رســيديم. جهانگيــر در آنجــا، نيروهــا را بــه ســه گــروه تقســيم كــرد، قــرار شـد دو گـروه از آن هـا همـراه جهانگيـربـه طـرف محـل اختفــاي ضدانقلاب حركــت كننــد و گــروه ســوم بــه عنــوان احتيــاط عمــل كنــد. از مــن خواســت نيروهــاي تحـت امـرم را بـه بـرادر «شـيرمحمدي» بسـپارم و خـودم همــراه نيروهــاي عمــل كننــده باشــم. بعــد از ســازماندهي، بــه ســمت پايــگاه حاجيسـالكي حركـت كرديـم، سـاعت پنـج و نيـم بـا عناصـر ضدانقـلاب درگيـر شـديم. جنـگ بسـيار سـختي بـود، سـنگربـه سـنگر و تـن بـه تـن بـاهـم ميجنگيديـم. جهانگيــراز ناحيــه ي گــردن و كتــف، مــورد اصابــت گلولــه قــرار گرفــت و بــه ّ شــدت زخمــي شــد، همــراه يكــي از همرزمــان، او را بــه پشــت منطقــه ي درگيــري انتقـال داديــم، جهانگيــراز نظــر جسـمي درشــت هيــكل بــود، او را بــه زحمــت بــه دوش گرفتــم، پــس از طــي مسـافتي بـراي اسـتراحت چنـد لحظـه اي توقـف كـردم، دوبــاره او را بلنــد كــردم و روي دوشــم گذاشــتم. چنــد قدمــي كــه آمــدم، گفــت:( انوراســم مســتعار بنــده)، گفتــم: بلــه، گفــت: مــن را زنــده جــا نگذاريــد، اگــر فشــار دشــمن مانــع از انتقــال مــن شــد، خــودت تيــر خــاص را بــزن، مبــادا گيــرايــن گرگهـاي درنـده بيفتـم. گفتـم: نگـران نبـاش، زخمـت عميـق نيسـت، بـه هـر شـيوهاي شـده تـو را بـه بيمارسـتان ميرســانم. ّ شــدت خونريــزي بــه ّ حــدي بــود كــه ديگــر تــوان صحبــت كــردن نداشــت، آرام آرام چــون شــمعي كـه درمسـير وزش نسـيمي قـرار گيـرد، خامـوش شـد و بــه آرزوي ديرينــه اش كــه شــهادت در راه خــدا بــود، رسـيد. )عارف مصطفايي- همرزم شهيد(

بدون هراس از مرگ

در ارتفاعـات «بيسـاران»، «تنگيسـر» و «پايـگلان» درگيـري سـختي بـا ضدانقـلاب داشـتيم. حـدود سـيزده سـاعت ادامـه داشـت. اكثـرفرماندهـان و مسـئولين سـپاه ســنندج، مريــوان و ســروآباد در منطقــه ي عمليــات حضــور داشــتند. يكـي ازپيشـمرگان مسـلمان گـردان نبـي اكـرم(ص) شهرسـتان« ديوانـدره» بـه شـهادت رسـيده بـود، پيكـرش در منطقــه ي درگيــري در ارتفاعــات «ميرويــس» كــه در اختيـار ضدانقـلاب بـود، جامانـده بـود. اكثـرفرماندهانـي كـه در صحنـه حضـور داشـتند، بـرايـن بـاور بودنـد كـه امـكان انتقـال پيكـرايـن شـهيد وجـود نـدارد. جهانگيـر ازايـن موضـوع خيلـي نگـران بـود،آرام وقـرارنداشـت، ميگفـت: اگـرپيكـر شـهيد، دسـت ضدانقـلاب بيفتـد، مــورد اهانــت قــرار ميگيــرد و بــه آن بي احترامــي مي كننـد. نيروهـا هـم خيلـي خسـته بودنـد، نـاي حركـت نداشـتند، گفـت: مـن تنهايـي مـيروم وپيكـرايـن شـهيد را برميگردانــم. گفتــم: جهانگيــر! مــن هــم همراهــت مي آيـم. دو نفـري حركـت كرديـم، در نزديكـي محلـي كــه پيكــر شــهيد جــا مانــده بــود، ضدانقلاب ســنگر محكمــي داشــت. جهانگيــربــا اين كــه خيلــي خســته بـود، مثـل شـير، بـه سـنگردشـمن يـورش بـرد و ظـرف چنــد دقيقــه، عناصــر ضدانقلاب را تــار و مــار كــرد. بــا زحمـت پيكـر شـهيد را زيـرتختـه سـنگي پيـدا كرديـم. جهانگيـردرآن مسـير سـخت و صعب العبـور،زيـربـاران گلولـه ي دشـمن، پيكـرايـن شـهيد راروي دوش گرفـت و آن را تــا قــرارگاه حمــل كــرد، طــول مســيربالــغ بــر ده كيلومتـربـود. وقتـي بـه قـرارگاه رسـيديم، فرمانـده ي وقــت ســپاه «مريــوان» دســت جهانگيــر را بوســيد و گفـت: الحـق، اطـاق واژه ي رزمنـده شايسـته ي توسـت. )عارف مصطفايي- همرزم شهيد(


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده