سه‌شنبه, ۰۹ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۴۷
داوطلبانه و برای انجام خدمت سربازی خود را معرفی و به عنوان پاسدار وظیفه و در کنار سایر رزمندگان به دفاع از دین و نظام و نوامیس مردم مسلمان و محروم منطقه برخیزد....
نويد شاهد كردستان:

شهید معظم جمال الدین داوودی

جمال الدین فرزند محمد علی و آمنه در تاریخ نهم اردیبهشت ماه سال یکهزارو سیصد و چهل و چهار در روستای دولاب سنندج به دنیا آمد. پدر و مادرش کشاورز و باغدار بودند. دوران کودکی اش در فقر و محرومیت گذشت. در این دوره پدرش به رحمت خدا رفت و بار مسئولیت او سنگین تر گردید. طعم تلخ از دست دادن پدر، فقر و محرومیت و نبود امکانات موجب شد تا نتواند به مدرسه برود و باسواد شود. بنابراین تن به کار سخت روستا داد تا مرهمی بر زخم های خانواده اش باشد. آتش افروزی و کشتارمردم مسلمان کردستان توسط ضد انقلاب و همچنین تجاوزات ارتش بعث عراق، مناسب ترین فرصت را برای جمال الدین پیش آورد تا داوطلبانه و برای انجام خدمت سربازی خود را معرفی و به عنوان پاسدار وظیفه و در کنار سایر رزمندگان به دفاع از دین و نظام و نوامیس مردم مسلمان و محروم منطقه برخیزد. وی پس از ماه ها خدمت صادقانه و شرکت در عملیات های متعدد پاکسازی منطقه از لوث وجود ضد انقلاب، در تاریخ ۹ ̷ ۵ ̷۱۳۶۴ در روستای میانه سرو آباد و درگیری با ضد انقلاب هدف اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید جمال الدین داوودی با تشریفات نظامی و حضور مردم تشییع و در روستای دولاب به خاک سپرده شد.

آخرین دیدار

به مرخصی آمده بود. با سرعت و عجله کار می کرد. مانند کسی که برای رفتن به جایی عجله داشته باشد. دلیل را پرسیدم. گفت : مادر جان قرار است به عملیات برویم. می دانم که دیگر بر نمی گردم و شهید می شوم. بگذارید کار باغ و کشاورزی را مقداری جلو بیندازم. سفارش من به شما این است مواظب برادرم شهاب باش. بعد از من خیلی تنها می شود. دوم اینکه به شهاب بگویید بعد از من مسئولیت بر عهده ی اوست. کارهای باغ و کشاورزی را سر وقت و درست انجام بدهد که دچار مشکل نشوید. مادر جان ناراحت نباش. وصیت کردن سنت است و مسلمان باید وصیت داشته باشد. دو روز از رفتن جمال الدین گذشت. داشتم از باغ به روستا بر می گشتم. دیدم رفتار مردم روستا با من عجیب و غریب است. هرکدام به نوعی از سر راهم کنار می رفتند. به یکی از زنان روستا رسیدم. بی مقدمه گفت چهار سرباز از روستای خودمان شهید شده اند. مرد ها رفته اند جنازه هایشان را بیاورند. چیز دیگری نفهمیدم و بیهوش شدم .چشمم را که باز کردم، جمال الدین جلوی چشمانم بود و حرفش در گوشم بود که می گفت : می دانم شهید می شوم.

از خاطرات خانم آمنه بیطرف، مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده