فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع)؛
اوایل سال 65 بود که عبدالقادر با تنی پر از زخم های کهنه و تنی پوسته پوسته از طاول های شیمایی به مرخصی آمد. هر وقت به مرخصی می آمد چند روز بیشتر نمی ماند و بر می گشت، اما این بار گفت: می خواهم یک سال بمانم و به جبهه برنگردم! اصلاً حرفش باور کردنی نبود. وقتی چهره متعجبم را دید ادامه داد: می خواهم این بار برای شما خانه اي بسازم تا از این بلاتکلیفی در بیایید!
نوید شاهد فارس: شهيد عبدالقادر سليمانی در یکم فروردین 1339 در روستای خسرو شيرين آباده دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی گذراند . در سال 60 ازدواج کرد که ثمره آن یک فرزند پسر و یک فرزند دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 20 دی ماه 1365 با سمت فرماندهی گردان قمر بنی هاشم(ع) در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

خاطره ای از شهيد عبدالقادر سليمانی

(کار ناتمام)

اوایل سال 65 بود که عبدالقادر با تنی پر از زخم های کهنه و تنی پوسته پوسته از تاول های شیمایی به مرخصی آمد. هر وقت به مرخصی می آمد چند روز بیشتر نمی ماند و بر می گشت، اما این بار گفت:
- می خواهم یک سال بمانم و به جبهه برنگردم!
اصلاً حرفش باور کردنی نبود. وقتی چهره متعجبم را دید ادامه داد:
-می خواهم این بار برای شما خانه اي بسازم تا از این بلاتکلیفی در بیایید!

بارقه اي از امید در دل من، مادر و خواهرش جوانه زد. اینکه عبدالقادر هم دارد می شود یک مرد خانواده مثل سایر مردانی که در شهر بودند. اما کلامش را با خنده اینگونه تمام کرد:
-می خواهم خیالم از بابت شما راحت شود، به جبهه بروم و دیگر برنگردم!

از روز بعد، در محله ای در حاشیه شهر آباده، کار ساختن خانه را شروع کرد. کار ساختمان تا اوایل پائیز سال 65 ادامه داشت. هنوز سیمان و گچ خانه جدید خشک نشده و بوی نم می داد که اسباب کشی کردیم و ساکن آن شدیم.
خانه جدید ما در محله اي بود که هنوز ساختمان سازي انجام نشده و آب و برق هم به آن جا نرسیده بود. براي اینکه مشکل آب خانه حل شود، عبدالقادر یک منبع آب روی پشت بام گذاشته بود و برای پر کردن آن مجبور بودیم مرتب به پشت بام برویم و برگردیم.

تازه وارد خانه جدید شده بودیم. نیمه شب بود که از خواب پریدم، عبدالقادر مرتب مرا صدا زد. هراسان گفتم: چی شده!
گفت: پاشو، شما اینجور می خواهی یک زندگی را اداره کنی، آب منبع روی پشت بام جمع شده!
گفتم: عبدالقار، شوخی نکن!
خیلی جدي گفت: معلوم شد مسئولیت پذیر نیستی!

چادرروی سر کشیدم و همراه عبدالقادر خودم را از پله های خانه کشیدم روي بام. چشمم افتاد به موج هایی نورانی که در جاي جاي پشت بام خودنمایی می کرد. جلو رفتم پایم را در یکی از آن موج ها زدم، با تعجب دیدم نور است نه آب!
پشت بام را تازه قیرگونی کرده بودیم. قیر سیاه سیاه بود، ماه هم که کامل بود، روشناییی اش روی سطح ناصاف قیرها افتاده بود و حالت موج آب درست کرده بود!
عبدالقادر لب بام ایستاده و از تعجب من، از بازی نور و قیر می خندید. با ناراحتی گفتم:
- عبدالقادر این چه کاریه!
بین قهقهه هایش گفت:
- می خواستم ببینم بعد از من به تنهایی می توانی زندگی کنی، می توانی به جاي من مرد این خانه باشی، می توانی همسر شهید باشی یا نه!
با ناراحتی گفتم: زبانت را گاز بگیر، این چه حرفیه که می زنی؟
خنده اش محو شد. خیلی جدی گفت:
- این بار که می روم بی بازگشت است و به جای خودم خبر شهادت من را برایت می آورند!
زبانم بند آمده بود. دیگر رقص نور روی آن پشت بام برایم هیچ جاذبه ای نداشت. کل زندگی مشترك من و عبدالقادر در آن خانه نوساز بیش از 15 روز نبود!

انتهای متن/
منبع: کتاب خسروشیرین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده