چشم انتظاری مادر شهید جمشید عاشوری بر سر مزار خالی پسرش
وی با بیان اینکه پسر دیگر منم در جبهه بود، افزود: به جمشید گفتم جبهه چه خبر است که میخواهی بروی؟ او میگفت: اینجا خبری نیست و جایم بسیار خوب است و از من میخواست که نگران نباشم، من چه میدانستم که اینگونه میشود، او حتی وصیت نامه نوشته و به برادرش سپرده بود تا پس از شهادتش به من برساند.
این مادر شهید با بیان اینکه او در وصیت نامه توصیه کرده بود که برای من عزاداری و گریه و شهرت نمایی نکنید و ماتم زده نباشید، گفت: وقتی از جبهه به مرخصی میآمد برای دوستانش تعریف میکرد و آنها به من میگفتند، او همیشه از خوبی جایگاهش صحبت میکرد، اما به برادرانش حقیقت را گفته بود که آنها حالا به من میگویند.
علیزاده با بیان اینکه او به خوبی میدانست که میخواهد شهید شود و به برادرانش گفته بود که من در ایران شهید خواهم شد و به عراق نخواهم رفت، تصریح کرد: حمله بعثی ها تمام و دشمن شیمیایی زده بود و او ماسک خودش را به یکی از همرزمان داد، این گونه که به من اطلاع دادند.
وی با بیان اینکه او به من هرگز چیزی نمیگفت اما از رفتارش میفهمیدم که او شهید خواهد شد، خاطرنشان کرد: روزی یکی از همرزمانش به او نامهای داد که به دست مادرش برساند و به او بگوید که برای پسرش مقداری پول بفرستد، اما مادر آن رزمنده گفت که پولی ندارم تا بفرستم، جمشید هم مقداری پول که ما به او داده بودیم در پاکت قرار داده و از طرف مادر رزمنده به دست وی رسانده بود، او در این مورد چیزی به ما نگفت و ما بعد از شهادتش از زبان دیگران شنیدیم.
این مادر شهید اظهار کرد: وقتی آن رزمنده به مرخصی آمد از مادرش بابت اینکه پول داده و او را روسفید نموده تشکر کرد اما مادرش گفت: نه من پولی نداشتم که برایت بفرستم، آنها خیلی گشتند تا ما را پیدا کنند و به ما گفتند: احسنت به شما که چنین پسری تربیت کردید، او همیشه به همه کمک میکرد.
علیزاده افزود: او را در خواب دیدم به من میگفت: مادر جان، من همین جا هستم و هیچ جا نمیروم، الان حدود 6-5 سال است که برایش قبری تهیه کردهاند، او گمنام بود و آن قبر خالیست ولی با این حال وقتی سر آن قبر می روم آرام میشوم.
وی گفت: وقتی خواستند برای او آن قبر را تدارک ببینند هیچ کس خبر نداشت، سر مزار، خانمی که ما را میشناخت و میدانست دخترم خواهر شهید است به او گفت: من خواب شهید را دیدم که توصیه کرد به هیچ عنوان گریه نکنید و لباس سیاه نپوشید و ظاهر نمایی نکنید، خواهرش میخواست به بازار برود و برایش آیینه و شمعدان بخرد اما آن خانم گوشزد کرد که شهید گفته فقط چند شاخه گل کافیست، دخترم با تعجب گفت: مگر تو میدانستی که ما قرار است چه کار کنیم؟ و آن خانم گفت: نه نمیدانستم اما برایم خواب نما شد و همه چیز را به من گفت.
مادر شهید عاشوری تصریح کرد: ما تعجب کرده بودیم، قبل از شنیدن حرفهای آن خانم ، همسر برادرشهید میگفت: برای شهید قبر نکنیم چرا که او زنده است و با شنیدن صحبتهای آن خانم متقاعد شد که این کار انجام پذیرد و دهان همه ما بسته شد و با چند شاخه گل به سر قبر رفته و لباسی از ایشان را دفن کردیم.
علیزاده خاطرنشان کرد: دفعه آخر، قبل از رفتن، خواهرانش را در خانه ما که در روستا واقع بود جمع کرد و گفت فردا باید بروم، خواهرم وقتی شنید جمشید میخواهد برود گفت: برگه مرخصیات را ببینم و دید هنوز یک روز دیگر باقیست، و یک روز دیگر پیش ما ماند و فردای آن روز رفت و دیگر برنگشت.
وی اظهار کرد: من در راه رضای خدا شهیدم را تقدیم کردم و از خدا میخواهم که پشت و پناه همه جوانان باشد.