شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۹
شهید مختار سگوندی فرزند جبار در سال 1343 در عراق چشم به جهان گشود. او در تاریخ 9/9/60 در حمله بستان شرکت داشته در حین پیشروی به سوی دشمن جهت آزادسازی بستان از ناحیه دشمن مورد اصابت گلوله تانک از ناحیه دست و پا قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پدر شهید:

ما در استان الاماره عراق هیئتی داشتیم.

شب حضرت قاسم علیه السلام بود ایشان را حضرت قاسم کردیم و وارد خیمه کردیم و داماد شدند این یکی از خاطره هائی است که همیشه در یاد من می ماند.

به نقل از ابو نورالدین همرزم شهید:

ما 3 نفر بودیم در آزادی بستان که در سنگر نشسته بودیم که خبر به ما رسید که باید عقب نشینی کنند. اما آنان دیگر می دانستند که باید از این دنیا به جایگاه خود در بهشت برین بروند و در مورد بهشت صحبت می کردند و بحث سر زودتر رفتن بود. که ایشان گفتند که من زودتر از شماها می روم. بعد قرار بر برگشت شد که خمپاره ای در سنگر ما اصابت کرد و ایشان اتفاقاً زودتر به شهادت رسیدند. سپس تسخیری به شهادت رسید و من هم مجروح شدم.

مادر شهید:

هر کجا من می رفتم با من بود و خیلی از من مراقبت می کرد که غم از دل من ببرد.

وقتی که می خواست برود خیلی به من اصرار کرد که برود من ابتدا قبول نمی کردم ولی بالاخره من را راضی کرد. وقتی موافقت کردم خیلی خوشحال شد و می گفت شما باید بهترین چیزهایت را فدای امام حسین علیه السلام کنی. من هم گفتم تو برو تو هم فدای امام حسین علیه السلام.

زمانی که داشت می رفت گفتم دست بندی برای امیرالمؤمنین است باید به دستت ببندی و برایش بستم و رفت.

بعد از یک ماه تلفن زد و خیلی با او صحبت کردم. گفت ان شاءالله راه باز می شود و هم ما به کربلا می رویم و هم آنها به امام رضا علیه السلام می آیند. من گریه کردم ولی گفت که گریه برای من نکن. وقتی که مرا آوردند برای من خوشحالی کن و هلهله کن. من شهید می شوم و جنازه ام را می آورند. سراغ تمامی خواهرها و برادرهایش را گرفت و حلالیت طلبید و تلفن را قطع کرد.

روزی که بستان آزاد شد، در رادیو اعلام کردند که ایشان به شهادت رسیدند. من خیلی ناراحت بودم که خواب دیدم من مشکی پوشیدم و همه عزادار هستند. پدرش آمد در خانه و پدرش گفت آب را برای من گرم کن. من رفتم تنور را روشن کنم که دیدم تنور فرو ریخت و خمیر تمیزی از آن بیرون آمد و روزی در خانه زیاد شده بود و در همین حال از خواب بیدار شدم.

من دو خروس در خانه داشتم یک مرتبه دیدم که یکی از خروس ها خیلی سروصدا می کرد، ساکت شد و مرد. چند لحظه بعد چند پاسدار آمدند و خبر شهادتش را به من دادند. حالم بد شد.

در حال رؤیا دیدم که اتاقمان را تزیین می کنند. یک مرتبه اتاق پر خون شد و سپس اتاق مانند باغ زیبایی شد و دیدم خانمی آمد و گفت من ام الحسنین علیه السلام هستم. ببین این جایگاه مختار است. بی تابی نکن. فردا شب فرزندت داماد می شود و این تخت جایگاه اوست.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده