يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۸
ساعت 9:00 شب بود که شهید شیرودی مرا به گوشه ای برد و گفت : پایخان یکی از فرماندهان بلند پایه سپاه در پشت کوههای بازی دراز زخمی شده و به شدت خونریزی می کند و تنها وسیله ای که می تواند او را نجات دهد، هلیکوپتر است. حاضری با هم به آن منطقه پرواز کنیم؟

خاطره ای از شهید شیرودی

مهمترین هدف

ساعت 9:00 شب بود که شهید شیرودی مرا به گوشه ای برد و گفت : پایخان یکی از فرماندهان بلند پایه سپاه در پشت کوههای بازی دراز زخمی شده و به شدت خونریزی می کند و تنها وسیله ای که می تواند او را نجات دهد، هلیکوپتر است. حاضری با هم به آن منطقه پرواز کنیم؟

گفتم : چرا که نه ، حالا که جان یک همرزم ما در خطر است من با کمال میل حاضرم.

به دنبال آن ، به سراغ ستوانیار فرید علیپور و بعد ستوانیار امینی ( خلبان 214) رفت و نظر موافق آنها را هم جلب کرد و آماده ی پرواز شدیم.

آن روزها ، دیده بان نیروهای ما ، یک روحانی به نام حاج آقا غفاری بود. او فردی خوش سخن و شاعر بود و هر وقت لب به سخن می گشود، همه را به خود جذب می کرد. او دوره ی دیده بانی هم دیده بود و خیلی دقیق گرا می داد. این بزرگوار همیشه در خطر بود و در طول هفته ، فقط یک بار به پایگاه می آمد و استحمام می کرد و لباسش را می شست یا عوض می کرد و دوباره به مقر دیده بانی خود می رفت.

وقتی ما به منطقه نزدیک شدیم، صدای آقای غفاری در رادیو پیچید و او توانست با کمک چراغ قوه، هلیکوپترها را به نقطه ی امنی هدایت کند. هلیکوپتر 214 در آن نقطه نشست و توانستیم آن برادر سپاهی را سوار کرده، به طرف پادگان به پرواز در آییم.

عراقی ها که به حضور ما بی پرده بودند، بی هدف به سمت ما شلیک می کردند؛ البته ما با چراغ خاموش پرواز می کردیم و فرصت را از نیروهای عراقی گرفته بودیم.

پس از سوار کردن آن برادر پاسدار، برای آنکه آتش عراقی ها را خاموش کنیم، شیرودی گفت: پایخان ، چند راکت به طرف عراقی ها بینداز!

من با آنکه در شب تیراندازی نکرده بودم، با توجه به روشنایی گلوله های عراقی سمت عراقی ها را بدون دقت هدف قرار دادم و دو راکت شلیک کردم.

با شلیک راکت ها ، لحظه ای کور موقت شدم و هیج را نمی دیدم. شیرودی هم که مثل من شده بود با تعجب گفت: یا امام حسین ، من هیچ جا را نمی بینم.

طبق آموزشی که قبلاً دیده بودیم، لحظه ای چشمان خود را بستم و وقتی حالت عادی پیدا کرد، چشمانم را باز کردم. ناگهان در مقابل خود کوهی از آتش را دیدم که از طرف محل استقرار عراقی ها بلند شده است، و ارتفاع آتش به اندازه یک ساختمان پنج طبقه بود.

به دنبال آن، صدای آقای غفاری در رادیو بلند شد که تکبیر می گفت. ما هم آتش به آن عظمت را تماشا کردیم، ولی چون فرصت تماشا نداشتیم، به سرعت برادر مجروح را به پایگاه آوردیم.

در مسیر برگشت ، در ارتفاعات میله سرخه ناگهان کنترل هلیکوپتر از دست من خارج شد، ولی به هر صورت ، برخود مسلط شدم و کنترل هلیکوپتر را حفظ کردم.

بالاخره سالم در پادگان نشستیم و برادر مجروح هم به کرمانشاه تخلیه شد.

فردای آنروز حاج آقا غفاری به پایگاه آمد و در حالی که یک یک ما را می بوسید گفت: یکی از راکت های شما به انبار مهمات عراقی ها و دیگری به تانکر 20 هزار لیتری اصابت کرده بود. بعد از من می پرسید که من چطور در دل شب و در آن تاریکی آن هدف های ارزشمند راتشخیص داده و مورد هدف قرار داده ام؟ من در جواب گفتم : به خدا من همین جوری تیراندازی کردم. حاج آقا غفاری در حالی که با نگاهی تحسین آمیز مرا میخکوب کرده بود، گفت: امداد غیبی یعنی این . امداد غیبی ، یعنی این که موشک شما به طرف مهمترین هدف هدایت می شود و در دل شب آنها را به آتش می کشد! و من در تایید فرمایش ایشان گفتم: امداد غیبی، یعنی دستی که ما را در گردنه میله سرخه از سقوط حتمی نجات می دهد. در صورتی که اصلاً ندانستیم این حادثه چگونه اتفاق افتاد. حاج آقا غفاری که از آن حادثه خبر نداشت ، گفت: خداوند شما را از همه بلایا نگه دارد ان شاء الله ...

و من گفتم: همچنین شما را حاج آقا و بعد لبخندی بر لبان هر دو نفر ما روئید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده