نوید شاهد: در تابستان سال 1363، لشکر در اردوگاهی در نزدیکی خرمشهر مستقر بود و من در گردان ابوذر بودم. یک روز داشتم با بچه ها فوتبال بازی می کردیم. عده ای هم دور تا دور زمین نشسته بودند تا نوبتشان شود. یک نفر از کنار زمین رد شد. شلوار خاکی رنگ و پیراهن سبز سپاه بر تن داشت.
کد خبر: ۳۸۷۱۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: افسر دیده بان داشت با همکاری توپخانه 130، آتش بر مواضع دشمن می ریخت. هدف او، ساختمان هایی در سمت راست شهر پنجوین بود. عباس پرسید که کجا را هدف گرفته است. افسر با غرور گفت: می بینی که، از همان جا که دود سفید بلند می شود...
کد خبر: ۳۸۷۱۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: خیلی دوست داشتم عباس را داماد کنم، نمی دانم چه طور راضی شد، به من گفت: دختری برایم پیدا کن که شرایط مرا قبول کند
کد خبر: ۳۸۷۱۲۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: شناسایی در منطقه عملیاتی به پایان رسیده بود. هدف، پیدان نمودن بهترین راهکار جهت پیاده نمودن گردان ضد زره در پشت توپخانه دشمن و تصرف توپخانه و نیز جلوگیری از اجرای آتش دشمن در زمان عملیات بود.
کد خبر: ۳۸۷۱۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: عباس به خانه آمد. نگران و بی قرار بود.می گفت فرصت کم است، آمده ام سلامی بدهم وبروم. برای خداحافظی آمده بود. برای شرکت در جلسه مهمی در اهواز، به دنبالش آمدند.گفتم: چه زود می روی؟ گفت: آمده بودم یک ساعتی بمانم، دیدی که نشد؛ اما خوشحالم که لااقل شما را دیدم.
کد خبر: ۳۸۷۱۲۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: بعد از ظهر روز پنجشنبه 23 اسفند 1363 بود. داود 8 ماهه، بی تاب بود و مرتب گریه می کرد. غروب که می شد، داود تب می کرد. این گریه و تب بدون علت، در کنار خاطره خداحافظی بیست و هفت روز پیش عباس، نگرانم کرد. روز جمعه با خانم ها قرار گذاشتیم که به نماز جمعه برویم. هنوز راه نیفتاده بودیم که تلفن زنگ زد.
کد خبر: ۳۸۷۱۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: فرمانده لشکر بود؛ ولی حقوق کمی می گرفت. هنگام شهادت، 2900 تومان حقوق می گرفت؛ صد تومان کمتر از پاسداران ساده تهرانی؛ زیرا او شهرستانی بود. هرگز در این باره شکایتی نکرد و چیزی نگفت...
کد خبر: ۳۸۷۱۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: در پادگان دو کوهه مشغول خوردن نان و پنیر بودم. تازه مشغول خوردن شده بودم که یک برادر بسیجی از جلوی رویم گذشت. سلام دادم و تعارف کردم. با خوشرویی و خیلی خودمانی آمد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: خیلی به داود علاقه داشت، اما همیشه سعی می کرد یک جوری محبتش را پنهان کند. وقتی به او اعتراض می کردم و می گفت: نمی خواهم به من عادت کند، می ترسم بعدا برای شما مشکل پیش بیاید .
کد خبر: ۳۸۷۱۱۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: عباس در عملیات فتح المبین به شدت مجروح شده بود، خودش برایم تعریف کرد که:
کد خبر: ۳۸۷۱۱۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیرباری که دور کمرش و شانه هایش بسته شده بود، بر پهوهایش فشار می آورد. کمی خود را جا به جا کرد، نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: در میان راه به تعدادی خانواده ی بی پناه که توسط رژیم عراق اخراج شده بودند، برخورد کردند. وجود سه طفل معصوم در میان آنها، دل برادران را به درد آورد. حاج عباس، این سه طفل را در آغوش گرفت و آنان را به همراه خانواده اش به پاسگاه تته هدایت کرد و حتی جیره ی غذایی خود را به این خانواده داد.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: کار در مریوان سخت بود؛ شاید چند برابر جنوب. حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان بود و عباس مسئول اطلاعات- عملیات. فقط پادگان در اختیار ما بود
کد خبر: ۳۸۷۱۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: سلیمی گفت: آخ جان، عباس کریمی آمد. بی اختیار برخاستیم و دویدیم طرفشان. برای اولین بار بود که فرمانده لشکر را می دیدم. حاجی را دوره کردیم. به همه خسته نباشید گفت و آمد کنار جاده. مدتی ایستاد و منطقه را ورانداز کرد و گفت: چند نفر بیایند این جا! عرض جاده را طی کرد و رفت طرف دجله.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: مدتی که در قهرود بود، همه سعی می کردند یک جوری او را به ازدواج راضی کنند، اما انگار عباس حال و هوای دیگری داشت. حتی در این ایام برای من نامه ای فرستاد که وقتی آن را خواندم، تازه فهمیدم عباس را نمی شناسم.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: قرار شد یکی از بچه ها همراهش شود؛ ولی عباس نگذاشت، گفت: خودم می روم. همه مخالفت کردند. می دانستیم که با توجه به ضربه هایی که عراق از آن جبهه خورده، در صدد پیدا کردن عوامل اصلی ناکامیهایش است. حتی شنیده بودیم حاضرند صد هزار یا دویست هزار دینار در این راه بدهند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکرد.
کد خبر: ۳۸۷۱۱۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: در عملیات والفجریک، آتش خیلی سنگین بود. حاج همت، من، عباس و رضا چراغی را صدا کرد و گفت که به روی ارتفاعات 112 و 143برویم. رفتیم روی ارتفاع. فشار دشمن خیلی سنگین بود...
کد خبر: ۳۸۷۱۱۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: تمام دیوارهای شهر پر بود از شعار های منافقین. ارتباط گروه ها، فقط از طریق بی سیم صورت می گرفت و چون مشکل استراق سمع دشمن وجود داشت، حسن نصیری و عباس کریمی با لهجه و زبان مشترک خودشان، پشت بی سیم حرف می زدند و احدی از حرف هایشان سر در نمی آورد ( تا حرف هایشان لو نرود) .
کد خبر: ۳۸۷۱۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: عباس با بهره گیری از دانش نظامی و آگاهی های اطلاعاتی خود، نیروهای سپاه مریوان را تحت آموزش های مستمر قرار داد و کمبودهای آموزشی آنان را برطرف کرد. همین تلاش و آینده نگری بود که توانست نیروهایی قوی برای آینده کردستان تربیت کند.
کد خبر: ۳۸۷۱۰۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
نوید شاهد: بچه های گروهان ها، خسته و کوفته، پشت دژ لم دادند. حاج عباس کریمی و بی سیم چی هایش، دائما این طرف و آن طرف می رفتند. صدای سوت خمپاره، لحظه ای قطع نمی شد. اطرافیان حاج عباس، سعی می کردند او را متقاعد کنند که کمی هم مراقب خودش باشد. حاج عباس داخل یکی از سنگرها رفت تا با دوربین، منطقه را دید بزند.
کد خبر: ۳۸۷۱۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۴