طرفداران بني صدر در اطراف ساختمان عليه ايشان شنيده مي شد ولي ايشان با خونسردي خاصي در مورد عزل بني صدر و تعيين رييس جمهور جديد صحبت ميکردند وعده زيادي از جمله خانواده شهيد مطهري هم در جلسه بودند...
من در خواب ديدم آقاي دکتر بهشتي با يک لباس سفيد و عمام هاي سبز پيش من آمد و به من اسلحه داد و گفت اين اسلحه را بگير و پيشروي کن. بعد گفت اگر شهيد شدم دوست دارم آقاي دکتر بهشتي بر جنازه من نماز بخواند...
روزي خادم مسجد کربلائي محمد حسن که صدق گفتارش را همه ميدانستند اظهار داشت شبي بعد از آن که درهاي مسجد را بستم و به شبستان آمدم و استراحت کردم، صداي پايي را شنيدم، چون سر برداشتم ديدم کنار منبر آقايي ايستاده است...
در يکي از مسافرت هاي عمره که در خدمت ايشان بوديم چون بليط هواپيما براي جده فراهم نشد، بليط هواپيما از تهران به بيروت و از بيروت به جده تهيه گرديد. در فرودگاه بيروت به طور ترانزيت چند ساعت ما را نگه داشتند
آقاي محمد باقر صادقي کازروني که سرگرم ساختن خانه بود و به آن پول نياز مبرمي داشت همه آن پول را صرف ساختمان نمود تا بعداً شش هزار تومان خمس آن را بپردازد.
طلبه اي بودم که با شهريه مختصر نمي توانستم خانه و اثاث لازم و وسيله ازدواج را فراهم کنم. راه به جايي نمي بردم. چون تازه به محضر حضرت آيت الله دستغيب وارد شده بودم و جز ديدار عمومي که با طلاب داشتند، با ايشان آشنايي خاصي نداشتم...
حدود شش ماه در آن منزل بوديم که استاد بزرگوارمان حجه الاسلام والمسلمين آقاي حاج سيد محمد هاشم دستغيب کارواني ترتيب دادند و طلاب را به مشهد الرضا (ع)بردند...
کيسه اي از چلواري سفيد دوخته شده ديدم که بند و قيطان آن معمولي بود. متحير شدم اين براي چيست؟ آن را کنار گذاشتم و بقيه تکه ها و پارچه ها را دادم تا ايشان را با آنها کفن کنند...
سيدي بسيار موقر و مؤدب در حالي که دست دو بچه هفت هشت ساله را در دست هايش گرفته بود وارد شد. سلام کرد. پاسخ سلامش را دادم. بعد از احوال پرسي معلوم شد از روستاهاي بوشهر مي باشد. با همان لباس قديمي روستايي...
دو روز قبل از واقعة جانگداز شهادت شهيد دستغيب به اتفاق ايشان خدمت آقا بوديم. در منزل مثل هميشه شلوغ و پر سر و صدا بود و شکايات متفرقه را به دفتر ايشان مي دادند...
دستم به جايي بند نبود، فکر کردم همسايه ها را بيدار کنم. اما ساعت دو و نيم نصف شب، کار درستي نبود. ديگر اميدم از همه جا قطع شده بود. زهرا تنها يادگار «حاج مهدي » بود. او امانتي در دست من بود.
وقتي با يکي از همرزمان خود به نام شهيد محمود اصغرنيا عازم خط مقدم بود چون با سرعت زياد رانندگي ميکرد، محمود به او گفت اصغر اين قدر تند رانندگي ميکني نکند اتفاقي بيفتد. اصغر به او گفت نه من اين طوري نمي ميرم...
عصر يک روز گريه کردم و با عکس او حرف زدم و گفتم چرا ديگر به ما سري نمي زني؟ دل ما برايت تنگ شده است. شب دوباره خواب او را ديدم. از اتاقي خارج شد و به طرف من آمد. در خواب گلايه ام را به او تکرار کردم. گفت مهمان دارم. اين را گفت و دوباره به داخل همان اتاق برگشت.