«متوسل شدم به آقا علی بن موسی الرضا (ع). شب که خوابیدم خواب آقا را دیدم. ایشان دستی به دستانم کشید. رو به من گفت...» آنچه خواندید بخشی از خاطرات شهید نوربخش است که در ادامه مشروح آن را می خوانید.
شب عملیات کربلای پنج بود تمام بچه ها دور هم نشسته بودند و با هم صحبت میکردند که فرمانده دلاور ، جان محمد جاری گفت: بچه ها میخواهم وصیت بنویسم قدری مرا به حال خودم بگذارید.
مهدی مثل همه شهدا شیفته شهادت بود و کمال انسان را در رسیدن به پروردگار میدانست. چند روز پیش از شهادت که نوری الهی از چهره اش می تابید به همسنگران خود گفت: ...
دفعه آخر که با سعید دو روزی برای ثبت و ضبط حماسه های رزمندگان از همدان به خرمشهر میرفتیم در طول مسیر به شوخی به من گفت: من می دانم که شربت را میخورم...
صبح روز 29 / 8/ 67 ، قرار بود من و کوروش با هم به مرخصی برویم. کوروش گفت: اجازه بده دو تانکر آب ، برای یکی از پایگاه ها که فکر میکنم آب نداشته باشند ...