نوید شاهد - «با حسرت از الهه پرسیدم: واقعا با لباس نظامی رفت کاش بیدار بودم و از پشت پنجره می‌دیدمش. توی تمام این سال‌ها که ذکریا عضو سپاه شده تا حالا پسرمو از نزدیک با لباس نظامی ندیدم، هنوز سفره صبحانه را جمع نکرده بودیم که پسرم مرا به آرزویم رساند ....» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم "ذکریا شیری" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات/ همیشه دوست داشتم پسرم را در لباس نظامی ببینم

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ذکریا شیری، یکم آذر ماه سال ۱۳۶۵ در روستای کوسج‌آباد از توابع بخش گرماب – شهرستان خدابنده استان زنجان به دنیا آمد. پدرش شعبانعلی و مادرش رقیه آقائی نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ناپیوسته و رشته مدیریت امور دفاعی گرایش تکاوری ادامه داد.

در تاریخ ۱۱ فروردین ماه سال ۱۳۸۷ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. پاسدار بود و توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان فرمانده دسته و مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. چهارم آذرماه سال ۱۳۹۴، در حلب سوریه و بر اثر انفجار تله انفجاری و اصابت ترکش و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامد.

مهر ماه ۱۳۹۹ پیکر این شهید بزرگوار به همراه ۶ تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان‌طومان سوریه در عملیات تفحص، شناسایی و پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر این شهدا تایید شد. مزار وی در گلزار شهدای شهر اقبالیه است.

همیشه دوست داشتم پسرم را در لباس نظامی ببینم

رقیه آقائی مادر بزرگوار شهید مدافع حرم ذکریا شیری روایت می‌کند: طبق معمول چند دقیقه مانده به نماز صبح از خواب بلند شدم، وضو گرفتم و کنار پنجره رفتم و شروع کردم به فرستادن صلوات. مثل همیشه منتظر بودم تا ذکریا از خانه بیرون بیاید، برایش آیت‌الکرسی بخوانم و با نگاهم تا سر کوچه دنبالش کنم.

خیلی منتظر ماندم، ولی خبری از ذکریا نشد، حدس زدم شاید باز هم تا دیروقت مشغول بازی با فاطمه بوده و خوابش برده است. با خودم گفتم: اشکالی نداره. نهایتا اگر خواب هم مونده باشه یکی – دو ساعت مرخصی ساعتی می‌گیره.

بعد از نماز تا سرم را روی زمین گذاشتم، خوابم برد. موقع صبحانه از الهه پرسیدم: ذکریا هنوز خوابه؟ امروز سرکار نمی‌ره؟ الهه گفت:، چون امروز مراسم رژه داشتن، از همین جا لباسای نظامی‌شو پوشید و ساعت هفت رفت.

با حسرت پرسیدم: واقعا با لباس نظامی رفت کاش بیدار بودم و از پشت پنجره می‌دیدمش. توی تمام این سال‌ها که ذکریا عضو سپاه شده تا حالا پسرمو از نزدیک با لباس نظامی ندیدم. همیشه با لباس شخصی از خونه بیرون رفته. الهه گفت زن‌دایی سری بعد که خواست بره می‌گم اول بیاد طبقه بالا شما با لباس نظامی ببینیش بعد بره سرکار.

هنوز سفره صبحانه را جمع نکرده بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. پشت گوشی ذکریا بود. گفت: "ننه وقت ندارم نمی‌تونم زیاد صحبت کنم فقط زنگ زدم بگم تا چند دقیقه دیگه می‌خوایم به مناسبت ۳۱ شهریور و هفته دفاع مقدس رژه بریم. تلویزیونو روشن کنید و بزنید شبکه قزوین. بابا همیشه دوست داشت منو توی لباس نظامی ببینه احتمالا ما رو هم نشون می‌دن".

تا گوشی را قطع کردم با کربلایی و الهه میخکوب شدیم پای تلویزیون. نیرو‌های نظامی از سپاه گرفته تا ارتش، بسیج و نیروی انتظامی مرتب از جلوی دوربین‌ها و جایگاه رد می‌شدند. هر چه نگاه کردیم ذکریا را در صف‌هایی که رد می‌شدند ندیدیم. بعد از نیرو‌های پیاده نوبت ماشین‌ها و موتور‌ها رسیئ. هنوز به یک دقیقه نرسیده بود که یک دفعه صدایم بلند شد و به کربلایی گفتم "اوناهاش ذکریا ببین روی موتور پرچم ایرانو دست گرفت".

کربلایی که در چشم‌هایش حلقه‌های اشک شوق نشسته بود، مدام خدا را شکر می‌کرد و گفت: همیشه آرزو داشتم از این چهار تا پسر حداقل یکی‌شون رو توی لباس نظام ببینم. خدایا شکرت که آرزو به دل نموندیم. رژه که تمام شد طبق معمول مشغول کار‌های خانه شدیم.

منبع: کتاب کاش برگردی (شهید مدافع حرم ذکریا شیری به روایت مادر شهید)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده