روایتی از عزت نفس شهید "عدنان احمد زاده"
سهشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۰۸
نوید شاهد - شهید "عدنان احمدزاده" در رد مژدگانی کیفی که به صاحبش پس داد گفت: «من برای مژدگانی کیف را نیاوردم فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم». این در حالی بود که ما آنقدر پول نداشتیم با تاکسی به مرکز تربیت معلم برگردیم. به نظرم عزت نفس و اعتقادی که وی داشت با هیچ کالای دنیوی قابل معامله نبود.
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید عدنان احمدزاده روز بیستم مرداد ماه سال ۱۳۴۹ از خانوادهای زحمت کش و متدین در روستای «لنگریز» از توابع شهرستان مریوان به دنیا آمد.
عدنان دوران کودکی را در طبیعت زیبا و کوهستانی روستا سپری کرد و با رسیدن به سن ۶ سالگی، راهی دبستان روستا شد.
وی دوران تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت و وارد مدرسه راهنمایی گردید.
عدنان با توجه به هوش و استعدادی که داشت دوره راهنمایی را نیز با موفقیت به اتمام رسانید و وارد دانشسرای تربیت معلم سنندج شد.
وی جوانی برومند، صادق و متدین بود که خود را موظف و مکلف به انجام فرائض و واجبات دینی و همچنین متعهد نسبت به انقلاب اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی میدید و در این راستا گام برمیداشت.
عدنان سرانجام روز بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۶۵ در جریان بمباران مناطق مسکونی شهر سنندج توسط هواپیماهای رژیم بعث عراق، بر اثر اصابت ترکش بمب به شهادت رسید.
در جریان این واقعه دردناک، هیچگونه اثری از پیکر مطهر شهید عدنان احمدزاده بدست نیامد و برای همیشه نامش در لیست شهدای جاویدالاثر، جاودانه گردید.
عزت نفس
(راوی: عزت الله خالدیان)
زمانی که بمباران شهرها شروع شد، من در تربیت معلم مریوان مشغول درس خواندن بودم، مریوان یکی از شهرهایی بود که توسط هوپیماهای رژیم بعث عراق بمباران شد و مردم بی گناه زیادی را به شهادت رساند.
از آن پس مرکز تربیت معلم مریوان امنیت نداشت و به غیر از بمباران هوایی، زیر گلولههای مستقیم توپ دشمن هم بود.
به همین دلیل ما را برای ادامه تحصیل به مرکز تربیت معلم سنندج منتقل کردند و بعد از گذشت مدت کوتاهی با شهید عدنان آشنا شدم.
راستش را بخواهید من در انجام فرایض دینی کمی تنبل بودم گاه گاهی نمازم قضا میشد، یا ترک نماز میکردم و گاهی هم به خاطر تحمل کمی که در برابر گرسنگی و تشنگی داشتم، روزه ام را میخوردم.
در عوض عدنان بسیار راسختر بود و اهمیت زیادی برای انجام فرایض دینی قائل بود همیشه به این حالات روحی و وظیفه شناسیش غبطه میخوردم.
گاهی اینقدر در قبال مسائل دینی و اخلاقی جدیت داشت، فکر میکردم چیزی او را وادار به این کار کرده و ازش میپرسیدم، آیا پدرت روحانی هست؟ اونم در جواب میگفت نه، پدرم کشاورز است، چرا میپرسی؟
گفتم عدنان پس چطور اینقدر در مسایل دینی جدی و به خوبی یاد گرفته ای؟ کسی تو را نشناسد فکر میکند یا خودت روحانی هستی یا پدرت!
عدنان که خوب به سوالاتم گوش میداد شروع کرد به خندیدن و گفت من فکر میکنم بسیاری از شما به چشم رفع تکلیف به فرایض دینی نگاه میکنید به همین دلیل آنچه که باید دستگیرتان شود، نمیشود. اما اگر با عشق و با اخلاص با خالق کائنات ارتباط برقرار کنید قطعا نتیجه بهتر و لذت واقعی را تجربه میکنید. متاسفانه خیلی از ما فقط نام مسلمان بودن را به یدک میکشیم. اگر بنده صادقی باشیم طبق وعده خدای متعال سعادت هر دو دنیا نصیبمان خواهد شد.
چون نقاب نداشت و هرچه میگفت از دلش بر میخواست و خودش به آن عمل میکرد در کوتاهترین زمان ممکن مجذوب شخصیتش شدم به طوریکه همنشینی با او در اعمالم بسیار موثر بود، آنقدر به حرفهایی که میزد باور و اعتقاد داشتم گاهی چشم بسته کارهایی که میگفت را انجام میدادم، دلیلش هم این بود، چون میدانستم جز به خیر خواهی کلامی نمیگوید.
یک روز بعد از کلاس از مرکز تربیت معلم بیرون آمدیم تا به بهانه خرید در بازار دوری هم زده باشیم، بعد از کارمان که ساعتها طول کشید باید سر ساعت مشخص به خوابگاه باز میگشتیم وگرنه نگهبان تربیت معلم مانع ورودمان میشد، به هر حال من گفتم عدنان با تاکسی بریم وگرنه سر وقت نمیرسیم، او هم موافقت کرد و سوار تاکسی شدیم.
هر دوی ما در صندلی عقب تاکسی نشستیم، دیدم عدنان خم شد و چیزی را از جلو پایش برداشت، زیاد دقت نکردم، چون فکر کردم از وسایلهای دستش افتاده، وقتی به مقصد رسیدیم از تاکسی پیاده شدیم، عدنان کیف پولی را به من نشان داد و گفت این تو تاکسی افتاده بود، گفتم چرا به راننده تاکسی تحویل ندادی، عدنان گفت دلم خواست ثواب برگرداندن آن را به صاحبش، نصیب خودم کنم.
کیف را پیش چشم من باز کرد تا من محتویات آن را ببینم، داخل کیف یک قطعه عکس (پسری که تقریبا هم سن و سال خودمان بود) ۱۲۰۰۰ تومان پول نقد (که آن موقع مبلغ کمی نبود) و چند تا شماره تلفن که روی کاغذی نوشته شده بود.
وارد خوابگاه شدیم و عدنان وارد اتاق سرپرستی شد تا برای تماس با شمهرههای داخل کیف، کسب اجازه کند. پس از تماس با یکی دوتا از شمارهها بلاخره شماره صاحب کیف را به دست آورد و با او تماس گرفت. پس از معرفی و گرفتن نشانی از کیف و محتویاتش، آدرس منزل را از او خواست.
فردای آنروز بعد از کلاس به همراه هم به آدرس صاحب کیف مراجعه کردیم، منزلشان در شهرک شالمان بود، کیف را پس دادیم و صاحب کیف خیلی تعجب کرد، گفت فکر نمیکردم کسی که کیفم را پیدا کرده اینقدر سنش کم باشد و یا خودش را به زحمت بیندازد و کیف را به من برگرداند، این کار فقط برای کسانی قابل انجام است که سر سفره پدر و مادرشان بزرگ شده باشند و یک اصل زاده واقعی باشند. به هر حال مبلغی را به عدنان داد تا به عنوان مژدگانی قبول کند، اما عدنان نپذیرفت و گفت: من برای مژدگانی کیف را نیاوردم فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. این در حالی بود که ما آنقدر پول نداشتیم با تاکسی به مرکز تربیت معلم برگردیم. به نظرم عزت نفس و اعتقادی که عدنان داشت با هیچ کالای دنیوی قابل معامله نبود.
پس از خدا حافظی، من و عدنان حس بسیار خوبی داشتیم. به طوریکه با پیاده مسیر را به مقصد تربیت معلم با شوخی و شعف طی کردیم.
عدنان دوران کودکی را در طبیعت زیبا و کوهستانی روستا سپری کرد و با رسیدن به سن ۶ سالگی، راهی دبستان روستا شد.
وی دوران تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت و وارد مدرسه راهنمایی گردید.
عدنان با توجه به هوش و استعدادی که داشت دوره راهنمایی را نیز با موفقیت به اتمام رسانید و وارد دانشسرای تربیت معلم سنندج شد.
وی جوانی برومند، صادق و متدین بود که خود را موظف و مکلف به انجام فرائض و واجبات دینی و همچنین متعهد نسبت به انقلاب اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی میدید و در این راستا گام برمیداشت.
عدنان سرانجام روز بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۶۵ در جریان بمباران مناطق مسکونی شهر سنندج توسط هواپیماهای رژیم بعث عراق، بر اثر اصابت ترکش بمب به شهادت رسید.
در جریان این واقعه دردناک، هیچگونه اثری از پیکر مطهر شهید عدنان احمدزاده بدست نیامد و برای همیشه نامش در لیست شهدای جاویدالاثر، جاودانه گردید.
عزت نفس
(راوی: عزت الله خالدیان)
زمانی که بمباران شهرها شروع شد، من در تربیت معلم مریوان مشغول درس خواندن بودم، مریوان یکی از شهرهایی بود که توسط هوپیماهای رژیم بعث عراق بمباران شد و مردم بی گناه زیادی را به شهادت رساند.
از آن پس مرکز تربیت معلم مریوان امنیت نداشت و به غیر از بمباران هوایی، زیر گلولههای مستقیم توپ دشمن هم بود.
به همین دلیل ما را برای ادامه تحصیل به مرکز تربیت معلم سنندج منتقل کردند و بعد از گذشت مدت کوتاهی با شهید عدنان آشنا شدم.
راستش را بخواهید من در انجام فرایض دینی کمی تنبل بودم گاه گاهی نمازم قضا میشد، یا ترک نماز میکردم و گاهی هم به خاطر تحمل کمی که در برابر گرسنگی و تشنگی داشتم، روزه ام را میخوردم.
در عوض عدنان بسیار راسختر بود و اهمیت زیادی برای انجام فرایض دینی قائل بود همیشه به این حالات روحی و وظیفه شناسیش غبطه میخوردم.
گاهی اینقدر در قبال مسائل دینی و اخلاقی جدیت داشت، فکر میکردم چیزی او را وادار به این کار کرده و ازش میپرسیدم، آیا پدرت روحانی هست؟ اونم در جواب میگفت نه، پدرم کشاورز است، چرا میپرسی؟
گفتم عدنان پس چطور اینقدر در مسایل دینی جدی و به خوبی یاد گرفته ای؟ کسی تو را نشناسد فکر میکند یا خودت روحانی هستی یا پدرت!
عدنان که خوب به سوالاتم گوش میداد شروع کرد به خندیدن و گفت من فکر میکنم بسیاری از شما به چشم رفع تکلیف به فرایض دینی نگاه میکنید به همین دلیل آنچه که باید دستگیرتان شود، نمیشود. اما اگر با عشق و با اخلاص با خالق کائنات ارتباط برقرار کنید قطعا نتیجه بهتر و لذت واقعی را تجربه میکنید. متاسفانه خیلی از ما فقط نام مسلمان بودن را به یدک میکشیم. اگر بنده صادقی باشیم طبق وعده خدای متعال سعادت هر دو دنیا نصیبمان خواهد شد.
چون نقاب نداشت و هرچه میگفت از دلش بر میخواست و خودش به آن عمل میکرد در کوتاهترین زمان ممکن مجذوب شخصیتش شدم به طوریکه همنشینی با او در اعمالم بسیار موثر بود، آنقدر به حرفهایی که میزد باور و اعتقاد داشتم گاهی چشم بسته کارهایی که میگفت را انجام میدادم، دلیلش هم این بود، چون میدانستم جز به خیر خواهی کلامی نمیگوید.
یک روز بعد از کلاس از مرکز تربیت معلم بیرون آمدیم تا به بهانه خرید در بازار دوری هم زده باشیم، بعد از کارمان که ساعتها طول کشید باید سر ساعت مشخص به خوابگاه باز میگشتیم وگرنه نگهبان تربیت معلم مانع ورودمان میشد، به هر حال من گفتم عدنان با تاکسی بریم وگرنه سر وقت نمیرسیم، او هم موافقت کرد و سوار تاکسی شدیم.
هر دوی ما در صندلی عقب تاکسی نشستیم، دیدم عدنان خم شد و چیزی را از جلو پایش برداشت، زیاد دقت نکردم، چون فکر کردم از وسایلهای دستش افتاده، وقتی به مقصد رسیدیم از تاکسی پیاده شدیم، عدنان کیف پولی را به من نشان داد و گفت این تو تاکسی افتاده بود، گفتم چرا به راننده تاکسی تحویل ندادی، عدنان گفت دلم خواست ثواب برگرداندن آن را به صاحبش، نصیب خودم کنم.
کیف را پیش چشم من باز کرد تا من محتویات آن را ببینم، داخل کیف یک قطعه عکس (پسری که تقریبا هم سن و سال خودمان بود) ۱۲۰۰۰ تومان پول نقد (که آن موقع مبلغ کمی نبود) و چند تا شماره تلفن که روی کاغذی نوشته شده بود.
وارد خوابگاه شدیم و عدنان وارد اتاق سرپرستی شد تا برای تماس با شمهرههای داخل کیف، کسب اجازه کند. پس از تماس با یکی دوتا از شمارهها بلاخره شماره صاحب کیف را به دست آورد و با او تماس گرفت. پس از معرفی و گرفتن نشانی از کیف و محتویاتش، آدرس منزل را از او خواست.
فردای آنروز بعد از کلاس به همراه هم به آدرس صاحب کیف مراجعه کردیم، منزلشان در شهرک شالمان بود، کیف را پس دادیم و صاحب کیف خیلی تعجب کرد، گفت فکر نمیکردم کسی که کیفم را پیدا کرده اینقدر سنش کم باشد و یا خودش را به زحمت بیندازد و کیف را به من برگرداند، این کار فقط برای کسانی قابل انجام است که سر سفره پدر و مادرشان بزرگ شده باشند و یک اصل زاده واقعی باشند. به هر حال مبلغی را به عدنان داد تا به عنوان مژدگانی قبول کند، اما عدنان نپذیرفت و گفت: من برای مژدگانی کیف را نیاوردم فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. این در حالی بود که ما آنقدر پول نداشتیم با تاکسی به مرکز تربیت معلم برگردیم. به نظرم عزت نفس و اعتقادی که عدنان داشت با هیچ کالای دنیوی قابل معامله نبود.
پس از خدا حافظی، من و عدنان حس بسیار خوبی داشتیم. به طوریکه با پیاده مسیر را به مقصد تربیت معلم با شوخی و شعف طی کردیم.
نظر شما