ساعت به وقت بمباران !!
هر کاری میکرد خوابش نمیبرد. خیلی ناراحت بود، در رختخوابش جا به جا شد، سرش را میان نرمی بالش جا داد و دوباره در دریای خیالات غرق شد:
توبگی الآن داداشم کجاست چرا خبری ازش نیست! نکنه خدای نخواسته ... اما ناگهان از این فکر بر خود لرزید و هوار زد:
«خدایا نه نه ! دیگه طاقتشو ندارم ، هنوز زخمهای دلم تازهس.»
سه ماه از ماجرای بمباران سنگین شهر سنندج به وسیلهی هواپیماهای عراقی گذشته بود. در آن بمباران بیش از هزار نفر از مردم غیرنظامی در خانهها یا محل کارشان زخمی و شهید شده بودند.
یاد آن روز افتاد. ساعت چهار عصر بود. تازه از اداره برگشته بود. ناهار خورده بودند و قرار بود همراه زن و فرزندش به خانهی خواهرش بروند. خواهرش در بیمارستان توحید ماما بود. چند سالی بود با یک تکنسین فرستنده رادیو ازدواج کرده بود و زندگی خیلی خوبی داشتند. خدا به آنها دو بچه عطا کرده بود. پسر اولشان هیمن 5 سال و نیم بود و تازه 17 روز بود خدا پسر دیگری به آنها داده بود.
مشغول لباس پوشیدن بود که ناگهان شیشههای خانه شروع به لرزیدن کرد. قبلاً هم این صدا را شنیده بود امّا اینبار صدای انفجار که در دوردست شنیده میشد، ادامه داشت. گروپ گروپ... نه یکی و دوتا نبود. زن و دخترش را دنبال خودش کشید و زیر پلهها برد. لرزشها و صدای انفجار انگار تمامی نداشت. پس از چند دقیقه صدای انفجارها قطع شد و صدای موتور هواپیماهای جنگی از سمت غرب شهر شنیده شد که دور میشدند.
زن و تنها دخترش را به خانهی پدر خانمش که آن طرف کوچه قرار داشت برد. دلش بد جوری بیقرار بود. احساس میکرد این صداهای انفجار از طرف خانهی پدرش است، خانهی پدر در شرق شهر سنندج و انتهای خیابان انقلاب قرار داشت.
از خانهی پدرزنش زد بیرون و با گامهای بلند خود را به خیابان رساند. در خیابان وضعیت عادی نبود. عدهای با خودرو در حال فرار بودند. عدهای هاج و واج این طرف و آن طرف را نگاه میکردند. از خیابان آبیدر به طرف میدان آزادی راه افتاد. یک دفعه با یکی از دوستانش سینه به سینه شد. دوستش هم حال آشفتهای داشت.
از دوستش پرسید: «چه خبر کجارو زده؟»
دوستش هیجانزده گفت: «بیچاره شدیم.همه جارو؟! اکباتان، پیر محمد، انتهای خیابان فلسطین، آپارتمانیهای ادب و...»
تا اسم خیابان فلسطین را شنید، انگار کاسهای آب سرد روی سرش ریختهاند. از دوستش جدا شد و شروع به دویدن کرد. از تاکسیهایی که همیشه در خیابان رنگ قرمز و نارنجیشان تو چشم میزد خبری نبود. تمام طول خیابان را دوید. به انتهای خیابان که رسید متوجّه شد تمام سیمهای برق قطعشده. در انتهای خیابان آنجا که خیابان فلسطین به بزرگراه کردستان میپیوست، پیکان سفیدی داغان شده بود و قطعاتی از اعضا و احشای بدن انسان روی زمین پخش شده بود. او ابتدا گمان میکرد اینها قطعات ضایعات کشتارگاه است که در اثر سهلانگاری رانندهی ماشین حمل گوشت کف خیابان ریخته است، امّا نزدیکتر که رفت متوجه شد، اینها اعضای بدن انسان است که کف خیابان پخش شده است. حتی جرئت نگاه کردن هم نداشت. به سرعت داخل کوچهای که خانهی خواهرش در آن قرار داشت پیچید، هرچه بالا و پایین را نگاه کرد از دروازهی خانه خبری نبود. مستأصل شده بود. نمیدانست چکار کند. ناگهان با علیمحمد همسایهی خواهرش روبه رو شد، علیمحمد دو دستی بر سرش کوفت و او تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. امّا نمیخواست باور کند. این ویژگی انسان است که بعضی وقتها نمیخواهد حقایق را باور کند، حقایقی که تلخ و ناگوار هستند و باب میلش نیستند.
حالا دیگر هوا تاریک شده بود. جمعیت زیادی جلو خانهای که الآن دیگر به تلی از آجر و خاک تبدیل شده بود جمع شده بودند. پس از تلاش فراوان جنازهی پنج نفر را از زیر آوار بیرون آوردند. مادر، خواهر و خواهرزادهها و دامادِ بهروز در این حادثه جان به جانآفرین تسلیم کرده بودند. با صدای نالهی دختر بچهاش از دنیای خیال بیرون آمد. در رختخوابش نشسته بود. حالا او مانده بود و تنها برادری که روزهای آخر خدمت سربازی را میگذراند و در منطقهی عملیاتی دزفول در جنوب ایران خدمت میکرد. طبق قانون میتوانست معافی بگیرد، امّا خودش گفته بود تا تقاضایم به مرکز برسد یک ماه باقیماندهی خدمتم تمام میشود. امّا با توجّه به حملههای تازهی عراقیها دستور رسیده بود سربازان این دورهها باید چهار ماه اضافی خدمت کنند!
فکر برادر کوچکترش یک لحظه رهایش نمیکرد. هیچ وسیلهای هم برای دسترسی به او نداشت. بهزاد حداقل دو ماه یک بار به مرخصی میآمد و گاهی هم که به شهر دزفول میرفت به سنندج زنگ میزد. امّا حالا دو ماه بیشتر بود از او خبری نبود. اوضاع جبههها هم خوب نبود. در چند محور عراقیها پیشروی کرده بودند و تعداد زیادی از نیروهای ایرانی را به اسارت گرفته بودند.
این خیالات نمیگذاشت بخوابد، هزار جور فکرهای ناجور از ذهنش میگذشت. امّا ته دلش احساس خوبی داشت. این اواخر هر وقت مشکلی داشت مادرش به کمکش میآمد و راهنماییاش میکرد. شب گذشته هم خواب مادرش را دیده بود. در خواب دیده بود مادرش در باغ بزرگی روی یک صندلی چوبی دستهدار نشسته و به او لبخند می زند. مادر در خواب به او گفته بود: «نگران نباش داداشت میاد پیشت، حالش خوبه!» بعد هم سفارش کرده بود که: «باید مواظبش باشی.» بهزاد کوچکترین فرزند خانواده بود. او پس از ازدواج بهروز و خواهرش همراه پدر و مادر زندگی میکرد. لذا مادر دلبستگی عجیبی به او داشت.
با این افکار یک بار دیگر به ساعت نگاه کرد 3 بامداد بود. با خود گفت: «خدایا چرا خوابم نمی بره؟ صبح باید برم سرِ کار!» خوابش نمیبرد. حتی قرصی هم که خورده بود، نتوانسته بود به خوابیدنش کمک کند. چند بار ذکر گفت و نام خدا را بر زبان آورد و چشمانش را بست. پس از چند دقیقه خواب بر او مستولی شد. اندکی بعد از خواب پرید، نیمخیز شد و در رختخواب نشست. به ساعت نگاه کرد 3 و 30دقیقه بود. احساس عطش میکرد. بلند شد به طرف آشپزخانه رفت.
آشپزخانه در راهرو بیرونی بود. در واقع زیر پلهای بود که به آشپزخانه تبدیل شده بود. داخل آشپزخانه شد، لیوانی را از آب پر کرد و سرکشید. وقتی برگشت مادرش را دید که روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و به او لبخند میزد. در جا خشکش زد، مادر رو به او کرد و گفت: «نگفتم برادرت میاد برو برو درو براش باز کن.»
خشکش زده بود، صدای زنگ در به گوشش رسید. یک دفعه به خود آمد: «خدایا در این ساعت شب کیه که زنگ می زنه؟» اول فکر کرد اشتباه میکند، داخل راهرو شد به حیاط نگاه کرد و گوش به زنگ ایستاد.
- «نصف شبی کیه زنگ می زنه؟»
ناگهان یکهای خورد، صدای زنش بود. حتی زنش هم صدای زنگ را شنیده بود و از خواب بیدار شده بود. آهسته وارد حیاط شد.
- «کجا میری؟ نکنه کسی باشه؟»
- «چکار کنم؟ باید ببینیم کیه در می زنه؟» و با تردید به طرف درب حیاط راه افتاد. صدای زنش از پشت سر میآمد: «چن دفه به این علی آقا صابخونه گفتیم یه در بازکن واسه این خونه بخر، جواب نداد که نداد...»
یکبار دیگر صدای زنگ در بلند شد. در میان بهت و ترس و دو دلی با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد گفت: «کیه؟» و از پشت درب حیاط صدای بهزاد را شنید: «منم داداش درو باز کن!»
جلو رفت. آهسته در حیاط را باز کرد. بهزاد با لباس سربازی درحالیکه ساک کوچکی بر دوش داشت پشت در ایستاده بود.
بدون کلامی گفت و گو یکدیگر را در آغوش کشیدند.
نویسنده: دکتر بهروز خیریه