پنجشنبه, ۰۶ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۹
نوید شاهد - پدر شهید"غلامرضا فولادیان" می‌گوید: «یک روز دوستش به خانه ما آمد. پرسیدم: چی شد که غلامرضا به اون دره رفت؟ گفت: فرمانده همه رو جمع کرد و خواست چند نفر داوطلب پیدا کنه که به اون دره برن. آخه هر کس که می‌رفت راه بازگشتی نبود. هیچ کس دستش رو بالا نبرد و فقط غلامرضا بود که گفت می‌ره ...» نوید شاهد سمنان توجه شما را به خواندن خاطراتی از این شهید گرانقدر جلب می‌کند.
دره‌ای که راه بازگشت نداشت

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید غلامرضا فولادیان یکم شهریور ۱۳۴۸ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش محمدابراهیم، جهادگر بود و مادرش معصومه نام داشت. تا سوم ابتدایی درس خواند. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. یازدهم بهمن ۱۳۶۳ با سمت راننده در دیواندره دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای شهر دامغان به خاک سپردند. 


دره‌ای که راه بازگشت نداشت

یک روز دوستش به خانه ما آمد. داشتیم با هم صحبت می‌کردیم که بین حرف‌ها، از او پرسیدم: «چی شد که غلامرضا به اون دره رفت؟»

سرش را پایین انداخت و گفت: «فرمانده همه رو جمع کرد و خواست چند نفر داوطلب پیدا کنه که به اون دره برن. آخه هر کس که می‌رفت راه بازگشتی نبود. هیچ کس دستش رو بالا نبرد و فقط غلامرضا بود که گفت می‌ره. فرمانده قبول نکرد و او با اصرار، فرمانده رو راضی کرد. فرمانده بهش گفت: «پسر! بدون که اونجا مین گذاری شده! باید خیلی مواظب باشی؟»

غلامرضا که از شادی در پوست خود نمی‌گنجید گفت: چشم! مواظبم.»

(به نقل از پدر شهید)


دیگه برنمی‌گردم

روز تشییع جنازه‌اش یکی از دوستانش خیلی گریه می‌کرد. بعدها که او را دیدم، گفتم: «خیلی با هم صمیمی بودین؟»

گفت: «وقتی می‌خواست به دیواندره بره، مثل این که مطمئن بود شهید می‌شه. موقع خداحافظی گفت: ما که رفتیم دیگه هم بر نمی‌گردیم!»

(به نقل از پدر شهید)


تا مادر راضی نشه کاروان راه نمی‎‌افته

خداحافظی کرد و رفت. هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته‌بود که برگشت. به طرف مادر رفت و به پایش افتاد. مادر تعجب کرده‌بود و همین طور نگاهش می‌کرد. گفت: «مامان! ماشین خراب شده تو رو به جان خانم زهرا (س) به رفتنم راضی باش! تا تو رضایت ندی می‌دونم که نمی ریم.»

مادر بلندش کرد و گفت: «من راضی‌ام، به خدا من راضی‌ام!» 

بعدش هم خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.

(به نقل از خواهر شهید)


همون قدر که شیر به من دادی کافیه!

باز هم لب حوض داشت لباس می‌شست. مامان جلو رفت و گفت: «بده لباس‌هات رو بشورم؛ تو خسته‌ای.»

یک مشت کف از روی تشت برداشت؛ باهاش بازی کرد و گفت: «همون قدر که شیر به من دادی و بزرگم کردی بسه دیگه بگذار به شما زحمت ندم.»

(به نقل از خواهر شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده