روایتی از ایثارگری پرستاران دیروز
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید «منوچهر زارع» روز دهم آذر ماه سال 1345در خانواده ای مذهبی و متدین در شهرستان بیجار دیده به جهان گشود.
تحصیلات
منوچهر دوران کودکی را در دامان پر مهر خانواده گذراند، وی با رسیدن به سن شش سالگی برای بهره گیری از نعمت علم و دانش راهی مدرسه شد و دوران ابتدای را با موفقیت به پایان رساند، سپس برای ادامه تحصیل وارد مقطع راهنمایی شد، در سال دوم راهنمایی به دلیل موقعیت جغرافیایی منطقه از ادامه تحصیل باز ماند.
خصوصیات اخلاقی
همه شیفته وقار، متانت، بیان شیوا و چهره دوست داشتنی منوچهر بودند و خوش خلقی و مهربانی او آوازه خاص و عام بود.
صمیمیت خاصی در چهره و کلامش بود، به گونه ای که همه را مجذوب خود میکرد.
در کارهای منزل به اعضای خانواده یاری میرساند و در ایام تابستان و زمان فراغت از تحصیل به کار مشغول می شد، تا کمکی به معیشت خانواده کرده باشد.
منوچهر علاقه وافری به قرآن داشت و در تمام مناسبات قرآنی و ملی، مذهبی شرکت میکرد و قرآن را با صدا و لحنی زیبای تلاوت میکرد.
شهادت
منوچهر در روز بیستم فروردین ماه سال 1366 به جبهه اعزام شد و در آنجا با پرستاری از مجروحان جنگی ادای وظیفه میکرد.
سر انجام روز سوم اردیبهشت سال 1366 در عملیات نصر یک بر اثر ترکش راکت هواپیماهای دشمن بعثی در منطقه عملیاتی شهرستان بانه به شهادت رسید.
احساس مسئولیت (راوی: پدر شهید)
منوچهر چند روزی به مرخصی آمده بود، از او در مورد اوضاع و احوال جبهه و موقعیتش در آنجا سوال کردم، او هم با لحن شیرین شروع به بازگو کردن خاطرات جبهه کرد و درباره وضعیت جبهه گفت: «بیشتر پرستاران در پشت جبهه به شهادت رسیدند و به شدت کمبود پرستار داشتیم به همین دلیل من برای خدمت در رسته پرستاری داوطلب شدم». بعد از دو روز که گذشت منوچهر خود را برای رفتن آماده میکرد و به او گفتم مگر قرار نشد یک هفته پیش ما بمانی، پس چی شد؟
گفت: من از وقتی که آمدم داستان کمبود نیرو رو تعریف میکنم و شما میفرمایید کجا میرید؟
پدر جان اگه برنگردم جبهه با این کمبود نیرویی که در قسمت پرستاری هست معلوم نیست دوستان پرستارم چه طوری روز و شب را به هم میرسانند و بخاطر نبود من و چند تا دیگر از دوستان مجبورند شب و روز استراحت نکنند. هدف من از مرخصی این بود، چون دلم برایتان تنگ شده بود، خدمت برسم و دیداری تازه کنم و الان اگه اجازه بدهید من به منطقه برمیگردم.
من هم چاره ای جز موافقت نداشتم، با خداحافظی او را تا دم در بدرقه کردیم ... منوچهر رفت و به یاران شهیدش پیوست.
کمک به مجروحان جنگی (راوی: پدر شهید)
یکی از همرزمان منوچهر که اکنون در تهران زندگی میکند تعریف میکرد: در واحدی که ما مستقر بودیم زخمیهای زیادی بودند و برای آوردن پرستار به واحدی که منوچهر آنجا بود رفتیم. آنجا متوجه شدیم که غیر از منوچهر پرستار دیگری نیست.
خود منوچهر هم گفت غیر از من کسی اینجا نیست اگر به من نیاز دارید من میام و مجدد برمیگردم.
با هم به واحد ما رفتیم، منوچهر بدون معطلی شروع به پانسمان زخمیها کرد و یکی یکی آنها را به داخل آمبولانس میبرد تا به پشت جبهه منتقل شوند.
ساعتها طول کشید تا کار تمام شد، برای او چایی بردم و بعد از نوشیدن چای به واحد خود برگشت، در بین راه توسط هواپیماهای ارتش بعثی مورد اصابت راکت قرار گرفت، وقتی که خودم را به او رساندم دیدم که منوچهر به شهادت رسیده بود.