فرزند شهیدم به قولش وفا کرد/ خاطراتی از پیشمرگ جوان بسیجی شهید زاهد علیزاده
شهید زاهد علیزاده
زاهد در مورخه 7/10/62 درشهرستان ارومیه درمیان خانواده
ای مذهبی به دنیا آمد.پدرش خلیل مامور نیروی
انتظامی و مادرش صنوبر نام داشت . درسال 1364 به شهرستان مریوان مهاجرت و به علت
جنگ تحمیلی مریوان خالی ازسکنه بود و به روستای قلعه جی آواره شدند .به مدت سه سال در روستای قلعه جی زندگی
کردند که براثر بمباران شیمیایی مجبور به ترک روستا و مهاجرت به روستای دورود ، رزاب و ژنین شدند. طی این مدت پدرش دور از خانواده
درمنطقه عملیاتی با دشمنان جمهوری اسلامی مبارزه می کرد. سرانجام بعد از مدت ها
خانه به دوشی بعد از پایان جنگ و آتش بس به شهرستان مریوان بازگشتند.پیشمرگ جوان
شهید زاهد علیزاده درسال 1365 درشهرستان مریوان به علت بمباران رژیم بعثی ازناحیه
دست راست مورداصابت ترکش شیشه قرارگرفت ودربیمارستان بستری شد .
درسال 1368 پس
ازجنگ و اعلام آتش بس به مریوان برگشت و دوره ابتدایی و راهنمایی راسپری و عضو بسیج
شد.بعداز گذراندن دو سال خدمت مقدس سربازی در سپاه در تاریخ 25/11/84 با عشق و
علاقه به خدمت و دفاع از میهن اسلامی به عنوان پیشمرگ جوان بسیجی به صف سبزپوشان
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مریوان پیوست.دوره مقدماتی را درآموزشگاه حضرت رسول (ص)
سنندج گذراند و در پایگاه مرزی روستای نچه شروع به خدمت کرد و در تأمین امنیت
پایدار منطقه و ارزش های انقلاب اسلامی به خوبی ایفای نقش نمود .
سرانجام این جوان دلاور و قهرمان پس از ماه ها مجاهدت در لباس رزم درکمال مظلومیت در تاریخ 8/4/1385 ساعت بیست و سی دقیقه روز پنچ شنبه در روستای کال به علت درگیری با گروهک ملحد ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر و سینه خونین بال و سربلند به خیل عظیم شهیدان پیوست و در مصاف با دشمن روح بلندش در ملکوت اعلی به پرواز در آمد.مزار پاک شهید علیزاده در گلزار شهدای مریوان واقع می باشد.
فرزند شهیدم به قولش وفا کرد
من ومادرش قصد سفربه خانه خدا را داشتیم به او پیشنهاد کردیم که قبل از رفتن به سفر حج می خواهیم برایت زن بگیریم . جواب آن شهید بزرگوار این بود که شما به خانه خدا شرف یاب شوید من خودم شما راتا سنندج بدرقه می کنم و فعلا زن نمی خواهم . تا اینکه 10 روز قبل ازشهادتش قبول کرد که برایش به خواستگاری برویم وبعدازآنکه شهید به محل خدمت خود به پایگاه روستای نچی رفتند ماهم به خواستگاری رفتیم وتعدادی وسایل برای مراسم عقدایشان خریداری کردیم ولی بعداز سه روز خبر شهادتش را به ما دادند و آن وسایل در تعزیه اش مصرف گردید.بعد از دو سال از شهادتش خداوند مهربان ما را به خانه خود دعوت نمود و قبل ازرفتن به حج به گلزار شهدای مریوان سرخاکش رفتیم. مادرش سرمزارش گفت : عزیزم توقول دادی که هنگام رفتن ما به حج ما را تا سنندج همراهی کنی حالا کجایی عزیزم تا ما را بدرقه کنی بعدازخواندن فاتحه و دعا برای آن شهید و سایر شهیدان به منزل برگشتیم شب جمعه بودهمه فامیل و همسایه ها شب درخانه مابودند چون صبح آن روز ها می خواستیم به سفرحج برویم. ساعت 10 شب بود صدای شیشه پنجره خانه ما که درطبقه دوم بودآمد خواهر شهید پرده را کنار کشید و صدا زد مادر یک گنجشک است شیشه پنجره را می زند و مادرشهید گفت : دخترم پنجره رابازکن پسر شهیدم است آمده تا ما را بدرقه کند با باز شدن پنجره گنجشک به طرف مادر شهید رفت و بر سینه او نشست و بعداز مدتی بلند شد و وارد هال شد.آنجا مردها و پدر شهید نشسته بودند و پس از یک دور روی سر پدر شهید نشست و بعد از مدتی از آنجا هم بلند شد و روی قاب عکس شهید که گوشه اطاق گذاشته شده بودنشست . همه حاضران در مجلس در حال تعقیب شروع به گریه کردندوگنجشک هم به آنهانگاه می کرد و تا مدت زیادی گنجشک همان جا ماند تا اینکه یکی ازمیهمان ها پنجره را بازکرد و گنجشک به آرامی از پنجره بیرون پرید.این خاطره را هیچ وقت ازیاد نخواهم برد گویا که روح آن شهید بزرگوار برای خداحافظی و بدرقه ما به خانه برگشته بود تا به قولش وفاکند.1