قاموس عشق /معلم كلاس اول / خاطراتی از معلم شهید سید بهاء الدین حسینی
شهید سيد بهاءالدين حسيني
يکم فروردين 1315 ، در روستاي لون سادات از توابع شهرستان کامياران به دنيا آمد. پدرش محمدباقر، کشاورزي مي کردو مادرش طوبا نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. معلم بود. سال 1344 ازدواج کرد و صاحب سه پسر و دو دختر شد. بيست و پنجم ارديبهشت 1360 ، درزادگاهش بر اثر انفجار مين کاشته شده توسط گرو ههاي ضدانقلاب و اصابت ترکش آن به پاها، شهيد شد. مزاروي در همان روستا قرار دارد. فرزندش مظهر نيز به شهادت رسيده است.
معلم كلاس اول
تازه براي كلاس اول ثبت نام كرده بودم و لحظهشماري ميكردم كه مدارس باز بشود. لوازم مدرسه و چيزهايي را كه لازم داشتم، خريده بودم و براي رفتن سركلاس، شور و شوق عجيبي داشتم. توي ذهنم از مدرسه و همكلاسي و درس و مشق، تصويرهاي جورواجوري ساخته بودم و دلم ميخواست هرچه زودتر معلم كلاس اولم را ببينم و با او آشنا بشوم. خلاصه از چند روز قبل از باز شدن مدرسهها، كيف و كتابم را برداشته بودم و با لباسي كه برايم خريده بودند، آمادة رفتن بودم. آن سال قرار بود؛ پدرم هم به همان مدرسه بيايد و به بچهها درس بدهد. البته خودش چيزي در اين خصوص به من نگفته بود و از سؤالي كه من راجع به مشخصات معلمين مدرسه ميپرسيدم، اظهار بياطلاعي ميكرد. بالاخره روز اول مهر رسيد و من همراه پدرم، به مدرسه رفتم. از ديدن در و ديوار مدرسه و جمعيت بچهها ذوق كرده بودم. بعضيها كه آشناتر بودند، با هم حرف ميزدند و شوخي ميكردند. دستهاي مشغول بازي بودند و چند نفر هم طبق معمول گوشهاي كز كرده بودند و مثل غريبهها، گرفته به نظر ميرسيدند. بعد از چند دقيقه، زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچهها براي رفتن به كلاس، صف بستند. ما كه كلاس اولي بوديم و چيز زيادي نميدانستيم، به كمك ناظم به صف ايستاديم و بعد از تمام شدن برنامة صبحگاهي، يكي يكي وارد كلاس شديم. سر جايمان كه نشستيم و سر و صداها خوابيد، صداي پاي يك نفر را از پشت در شنيدم و احساس كردم كه بايد معلممان باشد. چشمم به در بود و دوست داشتم قبل از همه، متوجه ورود آقا معلم به كلاس بشوم. بچهها هم ساكت شده بودندو چشمشان به در بود.در آن لحظه ناگهان دستگيرة در چرخيد و صورت خندان و دوست داشتني پدرم، در چهارچوب در ظاهر شد. از خوشحالي ميخواستم پر دربياورم. اشك توي چشمم حلقه زده بود و زبانم باز نميشد. نميدانستم پدر ميخواست معلم كلاس ما بشود يا براي سركشي من آمده بود؟ بچهها همينطور سر پا ايستاده بودند كه با اشارة آقا معلم سر جايشان نشستند. پدر اول به ما سلام گفت و بعد خودش را معرفي كرد و گفت؛ معلم كلاس اوليهاست. آن سال با اين كه من پسرش و به قول معروف جگرگوشهاش بودم، اما پدر بين من و بقيه، تفاوتي قائل نشد. من هم به خودم جرأت نميدادم كه از حد معمول به او نزديكتر بشوم. پدرم هرچه كه در توان داشت، به وضع درسي وحتي مشكلات بچهها رسيدگي ميكرد. از بيپولي بچهها گرفته تا مريضي و دعواهاي خانگي. بين بچهها پسر يتيمي بود كه وضع ماليشان خيلي خراب بود. يادم هست؛ پدر بدون اينكه كسي از بچههاي كلاس باخبر بشود، رفته بود و براي او كيف و دفتر و لباس خريده بود. بعد هم همه اينها را به عنوان جايزه داده بود به او تا بچهها بو نبرند. من خودم وقتي از اين جريان باخبر شدم كه پدرم شهيد شد. يك روز مادر همان همكلاسيام به خانة ما آمد و گفت؛ پدرم آن وسايل را براي پسرش خريده بود.[1]
امتحانات نهايي
شهيد حسيني با مردم روستا مهربان بود و اهالي هم خيلي دوستش داشتند و مطمئنم كه خاطراتش را هرگز فراموش نخواهند كرد. يك سال يادم هست كه من كلاس پنجم ابتدايي بودم و ايشان هم معلم ما بود. موقع امتحان نهايي كه رسيد، مجبور بوديم خودمان را به حوزة امتحاني كامياران برسانيم. مسافت آبادي تا كامياران، برايمان مشكل شده بود و ما ميترسيديم كه سر وقت به جلسة امتحان نرسيم. هرچه به روز اولين امتحان نزديك ميشديم، ترس و نگراني ما هم بيشتر ميشد. به هرحال روز امتحان رسيد و من و پدرم صبح زود، از منزل خارج شديم. قرار بود او يا يكي از اقوام مرا به حوزة امتحانيام در كامياران برساند. به مدرسه كه رسيديم، ديديم همة بچهها جمع شدهاند و شهيد حسيني هم آمده تا آنها را به كامياران ببرد. آن سال هر روزي كه امتحان داشتيم، آقاي حسيني خودش تا كامياران با ما همراه ميشد و بعد هم به روستا برميگرداند. در طول ايام امتحان، همة هزينههاي ما را خودش ميداد و براي غذا و كرايه ماشين، نميگذاشت ما دست به جيب بكينم. مهرباني و دلسوزياش را كه خارج از مدرسه ديدم، تازه او را شناختم و فهميدم چه انسان بزرگي معلم ماست.
مشوق اصلي من و بقيه بچهها، براي ادامه تحصيل و حتي رفتن به دانشگاه، شهيد حسيني بود. او با نحوة تدريسش، با هديهاي كه به بچهها ميداد و خلاصه با اخلاق و رفتارش به ما انگيزه ميداد كه دنبال درس باشيم و قدر لحظههاي عمرمان را بدانيم.
در طول تحصيل هم، هميشه باعث دلگرمي ما بود، طوريكه امروز من و اكثر دانشآموزان او، منزلت و جايگاه اجتماعي خودمان را، مديون زحمات و محبتهاي بيدريغ اين شهيد بزرگوار ميدانيم.[2]
روي شانة معلم
يك بار از طرف مدرسه براي بچهها، اردوي تفريحي گذاشته بودند و قرار بود به يكي از تپههاي اطراف به نام «تپة ميرشيخ» برويم، كه اتفاقاً تفريحگاه زيبايي هم داشت. فصل بهار بود و به خاطر بارندگي روزهاي قبل، هواي روستا صاف و زلال شده بود و تا چشم كار ميكرد، زمين خدا پر شده بود از گل و سبزه. البته باران زمينهاي اطراف تپه را، به خاطر خاكي كه داشتند، شل كرده بود و ما براي رفتن به بالاي تپه، مجبور بوديم از روي گل و شن بگذريم. بچهها وارد صحرا كه شدند، مثل پرنده پر درآوردند و دستهجمعي به طرف تپه هجوم آوردند. اما همين كه به پاي تپه رسيدند، توي گل گير كردند و همانجا ايستادند. زمين از بس كه شل بود، بچهها ديگر نميتواستند، حتي يك قدم بردارند. از همانجا به بالاي تپه نگاه ميكردند و حسرت ميخوردند. شهيد حسيني كه قبل از ما به بالاي تپه رسيده بود، با ديدن وضع بچهها، پايين آمد. به ما كه رسيد، اول دست بچهها را گرفت و از گل درشان آورد و بعد آنهايي را كه نميتوانستند، يكي يكي روي دوش خودش گذاشت و به بالاي تپه برد. با اينكه زمين همهجا سست بود و بردن بچهها، توان آدم را ميگرفت، ولي آقاي حسيني، اين كار را با حوصله انجام ميداد و چيزي هم به ما نميگفت. بالاي تپه كه رسيديم، همه را به صف كردند. دانشآموزان اولش ترسيده بودند كه مبادا به خاطر خرابكارياي كه كرده بودند، تنبيهشان كنند. بعضيها هم از اينكه روي كول آقاي حسيني سوار شده بودند، خجالت ميكشيدند. من هم مثل اينها، فكر ميكردم و به خودم گفتم: الآن است كه آقاي حسيني از دستم عصباني بشود و تنبيهم كند. اما او برخلاف تصور ما، با لبخندي كه هميشه روي لبهايش بود، روبه ما كرد و گفت: بچهها چيز مهمي نبود. ديديد چقدر راحت نجات پيدا كرديد. فقط هر وقت آدمي را ديديد كه به كمك شما احتياج دارد، درنگ نكنيد و به كمكش بشتابيد. ما كه خجالت ميكشيديم و از طرفي هم ترسيده بوديم، وقتي كلام دلنشين معلم عزيزمان را شنيديم، روحيه گرفتيم و خستگي از تنمان دررفت.[3]
از عيادت بيمار تا ملاقات خدا
به ما خبر داده بودند كه حال پدربزرگم خوب نيست. پدرم اين خبر را كه شنيد، تصميم گرفت به عيادتش برود. صبح همان روز، قبل از اينكه به طرف روستاي «لون سادات» راه بيفتد، چند تا عكس از همة ما گرفت و گفت: از پدربزرگتان هم ميخواهم چند تا عكس يادگاري خوب بگيرم. اسم پدربزرگم را كه شنيدم، سر ذوق آمدم و از پدرم خواستم كه با او به ديدنش بروم. اما پدر مخالفت كرد و بعد كه اصرار كردم، به من گفت: تو همين جا بمان و مواظب مادر و بقيه بچهها باش. سفارش را كه داد، نميدانم چرا، دست برادرم ـ سيد مظهر ـ را گرفت و به طرف روستاي پدربزرگم راه افتاد. او ميرفت كه پدرش را عيادت كند، ولي بين راه با برادرم روي مين ضدانقلاب رفتند و قبل از عيادت پدربزرگ، خدا را ملاقات كردند.[4]